هیچ موجود زنده ای که حیات از خدا گرفته و کالبدش به روح متصل است از مرگ دور نیست.
🌐 زمانی فرا می رسد که جهان و داشته هایش معانی خود را برای تو از دست می دهند. نه شادمانی لقمه ی دندان گیری ست که به خاطرش دنیا را به هم بریزی تا مذاق ات را شیرین کند و نه غم هیولایی ست وحشتناک که زانو به بغل بگیری و زیستن ات را به خطر بیندازی.
گویی در میانه ی زمین و هوا معلقی و هیچ تعلق خاطری به دنیا و آدمهایش نداری. حلقه های وصل یک به یک پاره می شود و دلبستگی ها از روشنایی به سایه می گریزد. شوق ها بی وزن می شود و دلخوشی ها به تاراج می رود. اشیاء در مقابل نگاهت رنگ می بازد و قدر و قیمت خودش را از دست می دهد.
آن گاه نوبت به آدمها می رسد. هر آن که به دیدارش دست و دل می باختی و در پی اش به بی قراری می رسیدی ؛ اهمیت خودش را به یک باره کسر می کند. آنها که شبانه روز نگرانت بودند و نامت را با سلام و صلوات می بردند ؛ در میان مه ناپدید می شوند و آثارشان به کل از حافظه ات پاک می شود. نزدیک ترین کسان ات ناگهانی و آنی به دورترین کسان ات تبدیل می شوند و واژه گانِ انتظار و عشق و مهربانی از دایره ی معانی خالی می شود.
زندگی از اوج گرما به کفِ سرما می رسد و همه چیز در اوج ناباوری و بهت و حیرانی یخ می زند. تو می مانی و تو و دو متر جای خاک آلود و فشرده و بسته و تاریک و ظلمانی بدون نور ؛ بدون خبر ؛ بدون آشنا و بدون خودت. جایی که حتی خودت هم نیستی و انگار هیچ وقت نبوده ای.
🌐 مرگ هرگز با صدا و نشانه و خبر نیامده، در نزده. به کسی نگفته. پیامی هم نداده. چرا که می دانسته نشان های آشکارش با صدا و نشانه و خبر در همه جا هست.
هیچ موجود زنده ای که حیات از خدا گرفته و کالبدش به روح متصل است از مرگ دور نیست. که مرگ چون شاهرگی به زیر گلو به جان و تن متصل است و از لحظه ی تولد ؛ جاندار بخت برگشته را با شمارش معکوس خود به خانه ی ابدی می برد. جایی همین حوالی که نه می شود برگشت و نه می شود چیزی با خود برد. مرگ اما در عین رنج و اندوه سراسر خیر و برکت است. آدمی را از خواب بیدار می کند و پرده های جهلش را به کناری می کشد. آنان که در پی زندگی مرگ را به تمسخر می گیرند و آویزان آفت ها می شوند ؛ خبر از چند دقیقه ی بعد خود هم ندارند. دقیقا همان جا که گردن فرازی می کنند و در جاده ی زندگی یورتمه می روند ؛ مرگ آرام و بی صدا از پشت سر صدایشان می زند و پیش از آن که راه گریزی برای دور شدن از مرگ داشته باشند ؛ دست بسته تسلیم آن می شوند و به جایی می روند که گمانِ شان نیست.
🌐 رازهای سر به مهرِ آفرینش بسیار است. راه های دور که هرگز پیدا نمی شوند و جاهایی دورتر که هیچ گاه دیده نمی شوند. اما به گمانم مرگ رازآلودترین رازِ هستی ست که آدمی در کشفِ آن به در و دیوار خورده و هیچ ندانسته. این که از کجا آمده و مقصدی بعدی کجاست. چرا آمده و به چه تقدیری بار سفر خواهد بست. فقط می داند مسافر است و به زودی باید کوله بردارد و راهی جاده شود. مرگ اگر نبود و عمر آدمی به سان هستی به زیادت گره می خورد ؛ جهان از آلوده گی و پلشتی و تباهی و گناه پر می شد و قطعا دنیا جای خوبی برای زندگی نمی شد.
گرچه حالا هم جای قشنگی برای زیستن نیست. که رنج ها و دردها افزون است و عمرها بسیار کوتاه. با این همه ما برای هیچ دست و پا می زنیم. که دل کندن تنها قصه گسست آدم از آدم نیست. گاهی دل بریدن آدم از خودش هم حکایت هجران است و جراحت جدایی بر جان مینشاند.
عجیب است دلِ آدمی و دل بستن هایش. دشواری زیستن دقیقا همین جاست. جایی که آدمی باید در بستر کشمکش های دل کمی عاقل بماند و از چیزی بگذرد که پیش از این ده دستی آن را چسبیده بوده و رهایش نمی کرده. و مرگ به سهولت و شفاف به تو به من و یه ما و به تمام عالم می گوید : اینجا هیچ خبری نیست. پس برای هیچ این همه دست و پا نزنید.
**جعفر بخشی بی نیاز
تمامی حقوق این سایت محفوظ است.