۞مرکز مشاوره حال خوب
دکتر کبری درویش پیشه ؛ مشاور خانواده و زوج درمانگر (حضوری و تلفنی ) تلفن هماهنگی و تعیین وقت:09102904758

موقعیت شما : صفحه اصلی » شعر و موسیقی » فرهنگ و هنر » قزوین
  • شناسه : 30062
  • ۰۶ اردیبهشت ۱۴۰۱ - ۸:۵۴
  • ارسال توسط :
شهروندِ ترازِ قزوین
شهروندِ ترازِ قزوین

شهروندِ ترازِ قزوین

به یاد هنرمند فروتن یحیی بصروی(1325-1401)

**محمدعلی حضرتی

از دیرباز شهرنامه‌نویسان در کتاب‌های تاریخ محلی یا مسالک و ممالک یا جغرافیای تاریخی شهرها و مناطق مختلف؛ مردمِ هر شهر یا باشندگانِ یک منطقه را به صفت یا ویژگی‌هایی منسوب می‌کرده‌اند. این اوصاف در بیشتر اوقات، مثبت بوده و به ارزش‌های عمومیِ پذیرفته­شده و متداول در شهر اشاره داشت. مثل: قبّه­الاسلام بلخ، دارالعباده‌ی یزد، دارالمومنین قم، دارالموحّدین قزوین، دارالارشاد اردبیل، دارالایمان کاشان. گاه رویدادی تاریخی نظیر انتخاب شهری به پایتختی باعث شهرت آن می‌شده مثل: دارالسلطنه برای تبریز، قزوین و اصفهان. این ترکیب عربی­مآب در روزگار ما جای خود را با عبارت‌های فارسی شده عوض کرده است. مثل آنکه گفته می‌شود: کرمان دیار کریمان یا قزوین شهر آب­انبارها. گاه نیز شهرها را به صفتی نکوهیده و زشت می‌خوانند و بر اساس مجاز حالّ و محل، مردم شهری را به کاری ناپسند منسوب می‌کنند. به این کار که گاه موجب نارضایتی و برافروختگی اهالی شهر می‌شده، “شهرآشوب” یا “شهرانگیز” می‌گفتند. سپس به شعرهایی که به توصیف پیشه‌وران و اهل حرفۀ شهری می‌پرداخت نیز همین عنوان را دادند به گونه‌ای که رفته رفته معنی متاخر به ژانری در ادبیات فارسی تبدیل شد و شاعران بسیاری با آن طبع­آزمایی کردند.

البته می­دانیم سازواری و قابلیت صدق یا کذب این القاب و اوصاف با وضعیت شهرها در روزگاران، پایداری نداشته و ندارد. به عنوان مثال شهرهای قزوین، اصفهان و تهران پس از انتخاب به عنوان مرکز سیاسی کشور با سیل مهاجرانی روبه‌رو شده‌اند که ترکیب اجتماعی پیشین‌شان را کاملا برهم زده است. می‌دانیم که این مهاجرت‌ها برخی اختیاری(برای به دست آوردن شغل و موقعیت بهتر اقتصادی، علمی یا اداری یا زیست شهری) و برخی نیز اجباری( به ویژه در دوره‌های صفوی و قاجار بر اساس مناسبات سیاسی و انتقال ایلات به منطقه‌ی مورد نظر حکومت) بوده و نتیجه‌ی آن خواه­ناخواه به دگرگونی کامل آرایش و ترکیب اجتماعی و تغییر ساختارهای تربیتی و فرهنگی شهرها انجامیده؛ رفتارها و خُلق و خوهای تازه‌ای آفریده است.

شهر قزوین از این پدیده تاثیر بسیاری پذیرفته و بافت جمعیتی آن در سده‌ی اخیر با سرعتی شگرف دگرگون شده است. به ویژه پس از اصلاحات ارضی در بهمن ۱۳۴۱ و سپس استقرار شهر صنعتی البرز و گسترش صنایع در دهۀ چهل و نیمۀ نخست پنجاه خورشیدی، انقلاب ۵۷، جنگ تحمیلی در دهه‌ی ۶۰ ، استان شدن در دهۀ هفتاد و افزایش اسکان اتباع افغانستانی در دهه‌های ۸۰ و ۹۰ شهری نوپدید با فرهنگی درآمیخته و معجون‌وار به وجود آورده که نه زنگیِ زنگ و نه رومیِ روم است. شهری که با اجرای خام­دستانه و بیگانه با مبانی شهرسازی و اقلیم قزوین، واپسین نشانه‌های هویتی خود اعم از فیزیکال و انسانی را از دست داده و می‌دهد.

وفات و درگذشت بزرگانی که ویژگی‌های دیرین قزوین و خصائل نیکوی نیاکان را آینه‌داری می‌کردند و پاس‌دار آن ارزش‌ها بودند تاثر انگیز و جان‌گداز است. نه تنها به خاطر آنکه دیگر آنها را نداریم بلکه به این دلیل که: «نظیر خویش بنگذاشتند و بگذشتند». به خاطر دارم در یکی از نشست‌های فرهنگی هنری هفتگی منزل مرحوم دولتشاهی به دوست عزیز محمدآقای برزگر گفتم: این حاج یحیی بصروی از معدود قزوینی‌های اصیلِ باقی­مانده است که همه‌ی خصلت‌های شایستۀ مردمان کهن قزوین را داراست و از این جهت گوهری یگانه و بی‌همتاست. (اکنون و در این فرصت برای حق‌شناسی سخنی را که سال‌ها در دلم مانده می‌گویم: زنده­یاد بانو حسینی همسر فرهیخته‌ی مرحوم دولتشاهی نیز نمونه‌ای از زنان اصیل قزوین بود که همواره به همگان مادرانگی و معلمی را بازتاب می‌داد.) تازه در آن روزگار، نام‌آورانی همچون سرکار بانو دکتر مهرانگیز مظاهری، استاد دکتر سیدمحمد دبیرسیاقی، استاد عبدالحسین شهیدی­صالحی، استاد جمال‌الدین زرآبادی، حاج ناصر همافر، حاج مهدی مافی، استاد نقی افشاری، حاج محمدحسن درافشانی، استاد رضا مهرتاش، حاج احمد بَلاغی، حاج میربهاءالدین شه‌روش، حاج سیدعلی­اصغر علوی قزوینی، استاد دکتر احسان اشراقی، حاج سیدرضا حاج­سیدجوادی، حاج حسن کلاهدوز، بانو عصمت السادات علوی قزوینی، بانو ربابه سادات هاشمیان، مهندس منوچهر دبیرسیاقی، دکتر قاسم انصاری و… در میان ما بودند و زندگی مردم قزوین با حضور سبز آن بزرگان گره خورده بود.

اما مرحوم یحیی بصروی چه ویژگی‌هایی داشت که او را از دیگران متمایز می‌کرد؟ به عبارت دیگر ویژگی‌های خاص مردم قزوین کدام است؟ و چرا دارندگان آن روز‌به‌روز کمتر و کمتر می‌شوند؟ پیش از پرداختن به پاسخ می‌بایست به این نکته اشاره داشته باشیم که برخی از این ویژگی‌ها ممکن است با شهرهای ریشه‌دار و کهن ایران­زمین مشترک باشد. ولی آنچه که یک شهروند را در شهری برجستگی می‌بخشد ترکیب و تجمیع همۀ این خصوصیات است. مصداق: آنچه خوبان همه دارند تو تنها داری… .

ا- اصالت و ریشه دار بودن: آشکار است منظورم از اصیل بودن، داشتن ثروت و مکنت و فراوانی جمعیت خاندان و ایل و تبار نیست. چه بسیارند خانواده‌هایی که با رانت و فساد و پشت‌هم­اندازی، یک­شبه به آلاف و الوف و البته علوف! رسیده و همچنان سر در آخور اموال و املاک مردم دارند. آقایحیی بصروی اما فرزند مردی شریف و خانواده­دوست از اهالی قزوین در محله‌ی آخوند بود. همان محله‌ای که همچون دیگر نقاط بافت تاریخی قزوین، قربانی بی‌تدبیری‌ها و سوداگری‌ها شد و جای بسیاری از مردم اصیل و فرهنگ‌مدارش را که ناگزیر از رفتن به قیمت حفظ جان و مالشان بودند، مهاجران افغانستانیِ نامتجانس با فرهنگ جامعه‌ی میزبان گرفته‌اند.

۲- ادب‌ورزی و آداب دانی: کسی که بر سر سفره‌ی پدر و مادر بزرگ شده و آداب زندگی را از بزرگترها آموخته؛ به آیین ادب و بایستگی‌های آن پای‌بند است. چنانکه در سندبادنامۀ ظهیری سمرقندی به نقل از امثال عرب آمده: «مَن لَم یُؤدِّبَهُ والدهُ أدَّبَهُ الَّلیلُ وَالنّهار» و شاعر فرزانه‌ ابن یمین فریومدی این حکمت را به فارسی چنین گردانیده است:

هرکه سرمایه از ادب کُنَدی / در بسیط زمین طرب کُنَدی

هر که را اُمّ و اَب ادب نکند / گردش روز و شب ادب کُنَدی

مرحوم بصروی به حقیقت به آداب ادب که در نخستین سرمشق‌های خوشنویسی می‌آموختند پای‌بند بود. با کسی تندی نمی‌کرد، بلند حرف نمی‌زد، عنان چشم و خشم‌اش را از دست نمی‌داد. خوش‌رو و خوش‌خُلق بود. با آن که سن و سالی بیش از دیگران داشت پیش­سلام بود. با کوچک و بزرگ به احترام رفتار می‌کرد و خود نیز نزد همگان محترم بود.

۳-شوخ طبعی: یکی دیگر از ویژگی‌های عمومی مردم قزوین، طنزآوری و خوش­محضری است. برخلاف آنچه همای شیرازی گفته که:

یک دل شاد ندیدیم در این شهر خراب / عجب از پسته که می‌خندد و در قزوین است

مردم قزوین از روزگاران کهن به خوش‌خویی و شیرین­کلامی شهرت داشته و آبش به گوارایی و خاکش به شادی­زایی و طرب­افزایی و حاصلخیزی شناخته شده است:

شد کاخِ دِماغ، عنبرآگین / از خاک طرب­فزای قزوین

و دیگری گفته:

آبش به مذاق جان گوارا / صحّت ز نسیمش آشکارا

خاکش ز عبیر، مشک‌بوتر / گَردَش ز نسیم تازه­رو تر

لب‌ها نمکین و خنده شیرین / خوش­پسته بود دیار قزوین

زنده­یاد بصروی نیز با رعایت متانت و وقار، به مناسبت کلام و مجلس، لطائف نمکین و ظرایفی به غایت شیرین در قالب سخن می‌آمیخت و خاطر مخاطبان را شاد می‌کرد. حفظ اعتدال و میانه‌روی در شوخ­طبعی‌هایش او را مردی حاضرجواب، خوش­سخن، بذله‌گو، تیزهوش و نکته­سنج نشان می‌داد که با مدیریت درونی موقعیت‌ها می‌توانست لحظه‌هایی فرح‌بخش و شاد برای دیگران بیافریند.

۴- سادگی و زیرکی: این ویژگی که جنبه‌ی پارادوکسیکال و متناقض‌نما دارد، در مورد عموم ایرانیان صدق می‌کند. اما یکی از شاعران دوره‎ی صفوی، چهارصد سال پیش در توصیف مردمان قزوین گفته است:

از خوبی آب و گل چه گویم؟ / از مردمِ «ساده دل» چه گویم؟

با دشمن و دوست، گرم الفت / خون‌گرم تمام چون محبت

این مردم در عین آنکه زیرک و با ذکاوت‌اند و خوب و بد را می‌فهمند به حسب سادگی و بی‌آلایشی همه را همچون خود می‌پندارند و به آنان «اعتماد» می‌کنند و به سبب خون‌گرمی محبت‌آمیزشان مهربانی را از دوست و دشمن دریغ نمی‌دارند. از این رو استعداد فریب‌خوردنشان شگفت است و طرارانِ«چاچولک‌باز» می‌توانند کلاه از سرشان بربایند و یا بر سرِ این «مردمان ساده­دل» کلاه بنهند. ایرانیان و اهالی قزوین بارها و بارها حاصل اعتمادهای ناشی از سادگی خود را در طول تاریخ پرفراز و نشیب سرزمین خویش دیده‌اند.  به این دلیل در زمانۀ ما با تیزهوشی و ذکاوتی که با کمال شگفتی، روی دیگرِ سکۀ ساده­دلی‌شان است، دیگر به اشخاص و رویدادها با بدبینی و نگرانیِ ناشی از عدم اعتماد می‌نگرند و به آسانی به کسی دل نمی‌سپارند.

مرحوم بصروی نیز این ویژگی را آشکارا داشت. با دلی صاف و آیینه­وار به دور از هرگونه آلایشی با همگان روبرو می‌شد و نیکخواهی و مردم‌داری‌اش را به همه می‌بخشید. ضمن آنکه با تکیه بر هوشمندی و خردورزیِ به دست آمده از تجربه‌های فراوان، فاصله‌گذاری‌های احتیاط­آمیز و در عین حال محترمانه را فرونمی‌گذاشت.

۵- هنر: بیشتر مردمان قزوین، دست‌کم به یکی از هنرهای ایرانی دلبستگی دارند و برخی از آنان جویای جدّی‌تر آنند. همانگونه که حضرت حافظ فرموده: «قلندران طریقت به نیم­جو نخرند / قبای اطلس آن را که از هنر عاری‌ست» و ملاک ارزشمندی آدمی را به میزان برخورداری او از هنر می‌دانند «بکوش خواجه و از عشق بی‌نصیب مباش/ که بنده را نخرد کس به عیب بی‌هنری».

هنرهای متداول در میان مردم قزوین، بیشتر شامل خوشنویسی، موسیقی(خوانندگی یا نوازندگی) تعزیه و هنرهای نمایشی، فن بیان و سخنوری، شعر، صنایع مستظرفه و هنرهای سنتی است و مرد و زن قزوینی به یکی از این هنرها گرایش دارند.

مرحوم بصروی دوستدار موسیقی بود و در هنر شاعری نیز دستی داشت. او که از کودکی در سلطان سیدمحمد و سایر بقاع مذهبی و تکایای شهر با لحن‌ها و نغمه‌های آیینی آشنا شده و از صدای گرم و خوبی بهره‌مند بود به تشویق دوست هنرمندش استاد مهدی تسنیمی (که از نوازندگانِ نی و آشنایان ظرائف موسیقی ایرانی و همچنین از استادکاران صنایع دستی قزوین است) به پرورش و تربیت صدای خود همت گماشت و با ردیف‌ها و گوشه‌های موسیقی سنتی آشنا شد. این خودآموختگی که نخست با شنیدن نوارهای صوتی و تقلید از روش اجرای استادان آواز، همراه بود رفته­رفته به پختگی چشمگیری رسید و از یحیی بصروی هنرمندی توانمند ساخت. ولی حُجب و حیای خاصّ او که زبانزد دوستان بود، ارائه هنرش را محدود به جمع‌های بسیار خصوصی می‌کرد و از خواندن در برنامه‌ها و مراسم عمومی پرهیز داشت. شاید یک دلیل آن خویشتن‌داریِ بیشتر هنرمندان اصیل موسیقی ایرانی از خوردنِ تهمت «مطرب» در جامعه‌ای‌ست که زود قضاوت می‌کند و بر اساس احکام از پیش­ صادرشده؛ به داوری می‌نشیند. «… بیا کاین داوری‌ها را به پیش داور اندازیم». با اطمینان می‌توان گفت صدای دلنشین یحیی بصروی را به جز اعضای جامعۀ محمدی قزوین، دوستان محفل مرحوم دولتشاهی و در سال‌های کمی دورتر، کسانی که در خانقاه ناصرعلی­شاه حضور می‌یافتند نشنیده‌اند و چه بسا بسیاری از همکاران وی از این هنر شریف او بی‌اطلاع بودند. توانایی‌های مرحوم بصروی در بداهه­خوانی، فرود مناسب در هر یک از گوشه‌ها و اجرای قطعه‌های ضربی، مثال زدنی بود و افسوس و دریغ که ضبط حرفه‌ای از اجراهای او نشده است.

به جز فضایل اخلاقی که اشرف هنرهاست و هنر موسیقی که مرحوم بصروی به آن عشق می‌ورزید، در هنر شاعری نیز دستی توانمند داشت و در سروده‌هایش به ستایش و منقبت و مرثیه‌ی پیشوایان دین می‌پرداخت و چندی نیز به تشویق و راهنمایی استاد تسنیمی نوحه‌هایی در قالب« سینه‌زنی دستگاهی قزوین» گفت که متاسفانه کمتر کسی با این گوهر ارزنده و دیرین قزوین آشنایی دارد. امید است بازماندگان مرحوم بصروی به جمع ­آوری اشعار و فایل‌های صوتی پدر، همت بگمارند و نگذارند این آثار به فراموشی سپرده شود.

۶- سخت‌کوشی: این خصلت نیز برای بسیاری از ساکنان فلات ایران مشترک است؛ اما در سرزمین قزوین که با چالش کم‌آبی و محدودیت منابع خاک از طرفی و بحران افزایش مهاجرت‌ها و فزونی جمعیت از سوی دیگر روبروست جلوه و اثری ویژه دارد. به جز سال‌های ۴۷ تا ۵۷ که به خاطر کارخانجات شهر صنعتی البرز و کمبود نسبی نیروی کار، امکان اشتغال به آسانی فراهم بود همواره این نگرانی برای خانواده‌ها وجود داشته و دارد که چگونه به ثبات شغلی دست یابند. مرحوم بصروی نیز در طول عمر خود مشاغل فراوانی را تجربه کرد و اگر مجالی می‌یافت می‌توانست همچون نادر ابراهیمی« ابوالمشاغل» و «ابن­المشغله» بنویسد. از تجربه‌ی چوبداری تا رانندگی تاکسی، سال‌ها کار در صنف الکتریک در کنار دوست هیاتی‌اش آقای ایزدپناهی تا شرکت لوازم خانگی پارس و حتی کار حسابداری در داروخانه پس از بازنشستگی در کهنسالی؛ از همّت والا و سخت‌کوشی او نشان دارد. بصروی از کاهلی و تن‌آسانی گریزان بود و از حافظ آموخته بود: « نازپرورد تنعّم نَبرد راه به دوست / عاشقی شیوۀ رندان بلاکش باشد».

۷- مدّعی نبودن: دانستن حّد و نگاه­داشتن اندازه، یکی از مهمترین اصول گام نهادن در سلوک هنری است. به ویژه آنکه مرحوم بصروی در سلوک علمی عرفانی هم وارد شده و تجاربی ارزنده در طیّ طریقت داشت. می‌دانیم از جمله‌ی تعارفات گفتاری مردم قزوین این است که با تواضع می‌گویند: « ما آن حد را نداریم…» یعنی اندازه‌ی خودمان را می‌شناسیم و به آن وقوف داریم. همان که حضرت حافظ می‌فرمود: «صوفی ار باده به اندازه خورد نوشش باد/ ورنه اندیشۀ این کار فراموشش باد». و پدر و مادرمان به ما آموخته‌اند: « اندازه نگه‌دار که اندازه نکوست… ». کسی که این اصل را رعایت می‌کند و از حدّ خود بیشتر قدم نمی‌نهد به دامچالۀ ادّعا و گردن‌کشی فرو نمی‌افتد. چون در راه عشق، تنها خاکساری و فروتنی و چشم‌پوشی از خود راه‌گشاست. « در کوی ما شکسته­دلی می‌خرند و بس/ بازار خودفروشی از آن سوی دیگر است». و اساسا مدعیان را می‌رانند و به آستانۀ رازهای هنر عشق راه نمی‌دهند: « مدعی خواست که آید به تماشاگه راز/ دستِ غیب آمد و بر سینۀ نامحرم زد». مرحوم پدرم می‌گفتند: یکی از شاعران قزوین که خود را برتر از دیگران و حتی بهتر از سعدی و حافظ می‌پنداشت در رویا دید که به مسجد سلطانی(شاه/النبی) قزوین وارد شده در حالی که دور تا دور مسجد و در طاق­نماهای چهارسوی آن خُم‌های بزرگی چیده‌اند. خواست تا جامی به او نیز بنوشانند. تا بوی باده به مشامش رسید از خود بیخود شد و آغاز به عربده و بدمستی کرد. به وی گفتند حافظ همۀ این خُم‌ها را خالی کرده و صدایش هم در نیامده است ولی تو فقط به بوی یک جام چنین آشفته شده‌ای. سراسیمه از خواب برخاست و فهمید باید حّد و اندازه‌اش را بشناسد.

مرحوم بصروی اما نه تنها حّد خود را می‌شناخت و از هرگونه ادّعای واهی پرهیز داشت که فروتنانه خویش را کمتر از آنچه که بود می‌نمود: « گفتی ز خاک بیشترند اهل عشق من/ از خاک بیشتر نه، که از خاک کمتریم». به همین جهت از معدود خوانندگانی بود که به راستی شهوت خواندن نداشت و در بسیاری از اوقات، خاموشی را بر خواندن ترجیح می‌داد. خود بارها شاهد بودم که باید از او درخواست می‌کردند تا بخواند و تا تقاضا و اشتیاقی نمی‌دید از خواندن خودداری می‌کرد. شاید آخرین خواندن او در جمع، به دو ماه پیش از درگذشتش برسد که در روضه‌ی فاطمیۀ خانۀ حاج شیخ رضا خادمی به عرض ارادت به آستان حضرت صدیقه‌ی طاهره پرداخت.

این ویژگی را در کنار پای‌بندی او به ظواهر شرعی(در جلسات منزل مرحوم دولتشاهی هنگام اذان مغرب، آهسته برمی‌خاست و در اتاقی دیگر به نماز می‌ایستاد) عشق بی‌پایان و شورانگیز به ائمه‌ی اطهار و بخصوص مولاعلی(ع) بی‌نیازی و استغنا، نظم و ترتیب در کارها، آراستگی، ورزش متناسب با سن و سال، یک­رنگی و دوستی بی چشم­داشت و ‌شائبه با مردم شهر و… بگذاریم تا دریابیم چه گوهری را از دست داده‌ایم و در این زمانه انسانی به این صفا و خلوص چه‌قدر کم‌یاب و مغتنم است. روانش شاد باد.