۞مرکز مشاوره حال خوب
دکتر کبری درویش پیشه ؛ مشاور خانواده و زوج درمانگر (حضوری و تلفنی ) تلفن هماهنگی و تعیین وقت:09102904758

موقعیت شما : صفحه اصلی » فرهنگ و هنر » هنرهای تجسمی
  • شناسه : 26949
  • ۱۶ آبان ۱۴۰۰ - ۸:۲۴
  • ارسال توسط :
ذهنِ خلاقِ پايان‌ناپذير
ذهنِ خلاقِ پايان‌ناپذير

ذهنِ خلاقِ پايان‌ناپذير

كامبيز درمبخش، كاريكاتوريست و گرافيست برجسته ايراني در 79 سالگي درگذشت .

داغي ابدي بر دل فرهنگ ايراني

علي فرامرزي

مي‌گريم، مي‌نويسم، بر من ببخشيد اگر پريشان است.
مي‌نويسم نه فقط از اين باب كه او را ۴۶-۴۵ سال است كه مي‌شناختم، نه به اين خاطر كه دوستي درست‌كردار بود و نه فقط چون داغي بر دل است كه زدوده نخواهد شد.
مي‌نويسم چون او را ذهني با خلاقيتي پايان‌ناپذير مي‌ديدم؛ خدا مي‌داند كه چه سخت است چنين شوك‌شده و دل‌آزرده براي كسي بنويسي كه يگانه‌اي بود بي‌تكرار.
آنها كه او را مي‌شناختند، مي‌دانند كه چه مي‌گويم. از او خلاقيت مي‌باريد و مي‌جوشيد. آن ذهن نازنين پيوسته در جوشش بود. در همان هنگام كه با تو سخن مي‌گفت، همچنان مي‌انديشيد و ايده مي‌آفريد.
در مطلبي به او لقب «كامبيز كافه‌نشين» داده بودم. تمام روزهاي هفته كه با يكديگر نهار مي‌خورديم، يك بند طرح مي‌زد. در تمام طول آن ساعت‌ها حتي وقتي حرف مي‌زد، مشغول كشيدن بود. مغزي دوگانه داشت. با بخشي در جمع بود و با قسمت ديگر مي‌آفريد.
كاغذهاي توي كيفش كه تمام مي‌شد، دستمال كلينكس روي ميز را برمي‌داشت و مشغول مي‌شد. گارسن‌هاي پارك هتل مي‌دانستند و‌ مي‌شناختندش و دوباره دسته‌اي دستمال مي‌آوردند.
بخشي از عادتش بود كه در پاتوق‌هايش در بين مردم بنشيند و آن اتودهاي ناب را خلق كند. در هر چيزي ايده مي‌ديد و با دنبال كردن هر نكته‌اي مجموعه‌اي مي‌ساخت. آخر او درمبخش بود.
سال‌هاي پس از انقلاب در آن گيرودار مريضي، كمتر زمان‌هايي بيكار مي‌ديديش. جهاني خلاقيت داشت. هميشه مي‌گفت نگراني‌ام اين است كه نتوانم همه ايده‌هايم را خلق كنم و مي‌ترسم اجل امانم ندهد كه نداد و در مقايسه با آن درياي جوشان درونش ناتمام رفت و داغي ابدي بر دل فرهنگ اين سرزمين نهاد.
او رفت و حسرت ديداري دوباره را بر دل‌ها گذاشت. او رفت تا سرزميني خواب‌آلوده نداند كه كي رفت. زحمت‌كشي بود كه دغدغه معيشت و هزينه‌هاي زندگي امانش نمي‌داد. مي‌دانم كه رفت بدون روي آسايش ديدن. پيوسته با آن چشمان نگران معصوم‌وارش دل در گرو دو چيز داشت: آفريدن و معيشت.
آن نكته‌سنجي‌هاي چون شمشيرش، آن تيزي و نازك‌بيني لطيفش. چه بنويسم؟ از چه بنويسم؟ كتابي را به شهد طنز مي‌آلود و در طرحي در كمال خلاصه بودن به روي كاغذ مي‌آورد. گاهي در روبرو شدن با كارهايش از خودم مي‌پرسيدم اگر بخواهم اين محتواي فشرده‌شده در اين طرح را توضيح دهم، چه حجمي از كلمه لازم است؟ ولي او همچنان مي‌كشيد؛ خلق مي‌كرد.
زمان‌هايي از خودم مي‌پرسيدم اين مغز چقدر فسفر دارد؟ چطور اين‌همه ايده مي‌پردازد و خسته نمي‌شود. تكرار مي‌كرد و تكرار مي‌كرد و كمال‌طلبي‌اش در عميق‌تر كردن محتوا و خلاصه كردن ارضا مي‌شد.
او هنر كاريكاتور را به سطحي برد كه دسترسي به آن بالابلندي نه كار هر كس باشد. در جايگاهي ايستاده بود و متواضعانه مي‌آفريد كه مي‌تواند الگويي باشد براي كم‌كاران پرادعا، براي دغل‌كاران پرگو.
معصوميت نهان در چهره‌اش و آغشته در آثارش از او يگانه‌اي ساخته است كه براي ساليان طولاني فرهنگ و هنر اين سرزمين بايد انگشت حسرت به دندان بگزد.
اردشير محصص و كامبيز درمبخش نه فقط آبرويي بودند براي كاريكاتور اين سرزمين كه يگانه‌هايي هستند براي فرهنگ به غربت رفته اين مرز و بوم.
نديده بودم براي ارتقاي تجسمي ايران كبر و غروري به خرج دهد يا در جايي پا پس بكشد. تواضع ذاتي‌اش به گونه‌اي به دل مي‌نشست كه هرناشناسي را آشنا مي‌كرد. لبخند هميشگيش چيزي از غم نهانش كم نمي‌كرد. گويي همه بار اين تضاد هستي را پذيرفته بود تا با آن به گونه‌اي حساب‌شده و تامل‌برانگيز براي ثبت هميشگي به تاريخ بسپارد.
آنچنان ماهرانه نهفته‌ها را مي‌گفت كه هر ذهني را به شك وامي‌داشت. آن سادگي در رفتار و آن عمق در آثارش مي‌توانست ديگران را در شناختش به شك وادارد.
اين‌ را كه او در عرصه تخصصي‌اش چه كرده است، بايد به دست متخصصين آن بسپارم كه نه مهارتي در آن دارم و نه حالي براي چنين نوشتاري. مي‌نويسم چون جگرم مي‌سوزد. مي‌نويسم چون دردانه‌اي را چنين رايگان از دست داده‌ايم. مي‌نويسم چون تاريخ بسيار بايد بزايد تا چنين گوهرهاي يكي، يكدانه‌اي در اين سرزمين به وجود بيايند و به بار بنشينند.
خدا مي‌داند كه عاجزم از هر تحليل و تفسير ولي نمي‌توانم اين سوز دل را آرام بخشم. نمي‌دانم تا كي و تا كجا بايد شاهد باشيم و هر روز با چشماني غم‌زده به جهان خبر خيره شويم.
ببخشاييدم اگر بي‌تمركزم. ببخشاييدم اگر پريشان مي‌نويسم. خبر ناگهاني بود و غم بزرگ. مگر مي‌شود جهان خلاقيت و طنز بي‌چون اويي را پذيرفت و تحمل كرد. كساني هستند كه دنياي‌شان را به قدر اندام‌شان خلق كرده‌اند و اندكاني آن چنان حضوري دارند كه جهاني را در خود آفريده‌اند و حجمي را در هستي هست كرده‌اند كه نبودشان سياه‌چاله مي‌آفريند. هر بزرگي بر بزرگي اين هستي منبسط چنان مي‌افزايد كه نبودش بر دل هستي داغي ابدي مي‌نشاند. مادر روزگار چه تعداد بزايد تا درمبخشي از آن ميان به در آيد؟ گفتنِ در كلام و ادعاي در حرف ساده‌ترين كار است ولي عمري را به پاي عمقي نشستن و جاني را بر سر پيماني نهادن نه آسان است و نه جامه‌اي براي اندامي دوخته شده. تازه اگر خوشبخت باشي و يار غاري در كنار داشته باشي و آشيانه‌اي فراهم و هماهنگ كه اگر اينان نيز آنچنان كه بايد، نباشد واويلاست. چه مقدار بيافريني تا بر گرده زمانه ناهماهنگت به باوراني خود را؟ چه حجمي خلق كني تا خلقِ تنگ خلق بي‌حوصله‌ات پذيرايت شود؟ چگونه از كوچه‌هاي تنگ معيشت عبور كني كه ننگي نيالايدت؟ زمانه را چطور شاهد باشي كه شهادتت مورد قبول تنگ‌نظران بي‌هنر قرار گيرد؟ رنج هستي را تا كجا صيقل دهي تا اين‌همه تازگي و طراوت از آن بتراود؟