عموجانم یکهو از کوره در رفت و سر مهمانش هوار زد: پاشو برو از خانهام بیرون!
معلوم بود شوخی اکبر را برنتافته و قاطی کرده است. التماسِ جنبه!
طنزآوری و خندانندگی که بد نیست. شیخ اکبر به جای اینکه یُبس و خُشک برخورد کند، ضمن صرف غذا از درِ مطایبهگویی با صاحبخانه وارد شده بود و قصدش جز ایجاد ساعتِ خوش و اینکه غذا بیشتر نوش جانِ خورنده شود، نبود.
اینکه بهش شیخ اکبر اطلاق کردم، برای آن بود که مدّتی در مدرسهٔ التفاتیّهٔ قزوین درس طلبگی خوانده بود و دوستان و فامیل از این باب بهش شیخ میگفتند.
اکبر از تُرکهای قزویننشینِ تاکند بود؛ با لهجهٔ منطقهٔ هادیآباد که جان میداد برای تکهّهای طنزآمیز.
گهگاه راه میافتاد از قزوین میرفت تهران سمت خانهٔ عموجانم آنسوی میدان ونک و در پوشش صلهٔ رَحِم مهمانش میشد؛ یا بگو خراب میشد سرش. آن روز سرِ سفره سربهسر عمو گذاشته بود. شاید خیال کرده بود هبةالله عین برادرش تاکندی اهل مزاح و ادخالالسّرور است و مگر نبود؟
هبةالله از عاملانِ حدیثی بود که از زمان مُعمّمبودنش به یادگار داشت که مؤمن باید گشادهرو باشد و «بُشرُهُ فی وجهِِه». اندوهی هم اگر دارد، از محدودهٔ قلبش فراتر نرود.
هبةالله با نقل تکّههای نابی که بلد بود، مجلسآرایی میکرد. میخنداند و خودش هم بلند میخندید که بعضاً با خندهٔ او دیگران میخندیدند. با این اوصاف آن روز چرا بیجنبهگی کرده بود؟
برادرِ همین اکبر: شیخ هادی هم بذلهگو بود. او نیز گهگاه راهش را کج میکرد سمت تهران و در همان پوشش، مهمان عمویم میشد. دأبش این بود دم به دقیقه سربهسر بگذارد؛ با این تفاوت که سیاستمدار و موقعیّتشناس بود. تا طرفش را آماده نمیکرد، چیزی بارش نمیکرد.
اکبر ولی بیمبالات بود. باید کلام از دهانش خارج میشد تا بعد بتواند سبکسنگینش کند. با این حال حَرجی بر او نبود. با تیپ دهاتی، لهجهٔ پایینشهری و آن گوشهای سنگینش موجودی رقّتانگیز بود. پاکدلی از سرورویش میریخت و در قاموسش نبود بخواهد به کسی اهانت کند؛ خاصه که پسرعمویش شیخ هبةالله باشد.
آن روز امّا بخت یارش نبود و بد آورد. شوخیاش جدّی گرفته شد و کار دستش داد. باز خوب شد هبةالله کوتاه آمد؛ وگرنه آنجور که داغ کرده بود، تا اکبر را از خانه پرتش نمیکرد بیرون، آرام نمیگرفت.
بعدها شیخ هادی بهش گفته بود: آخه آدم هر حرفی را که هر جا نمیزند قارداش جان! تو رفتی جُردن: بالاشهر تهران خانهٔ حاج هبةالله و سر شوخی را باهاش باز کردهای و بهش گفتهای: «هوُبَت! (شکستهٔ کلمهٔ هیبتالله) تو هم عین داداشت تاکندی به وسط میزنی؟» خب معلوم است به او با آن دبدبه و کبکبه برمیخورد. اکبر گفته بود: تو خودت پس چیجوری با اینجور آدمها شوخیهای حتّی بد میکنی و بهت هیچچی نمیگویند؟ به من که میرسد همه گَندهدماغ میشوند. راست میگفت. شیخ هادی استادِ جوکهای سانسوری بود و جوری طرحشان میکرد که مشکل درست نمیشد. این توانایی را از پسرعمویش شیخ علی تاکندی به ارث برده بود.
تاکندی کهنهکار این رشته بود. راحت حتّی بالای منبر تکّههای کمر به پایین میگفت و مردم پای منبرش از خنده رودهبُر میشدند و کسی هم مُعترض نمیشد. یک بار در زمان حکمرانی خانم «مارگارت تاچر» در نطق عمومی گفته بود: «این خانم از آنور دنیا آمده مواظب تنگهٔ هُرمز باشد. برو خانم مواظب تنگهٔ خودت باش!»
این جوک تا مدّتها حتّی بین آخوندها و شاگردان طلبهٔ تاکندی دستبهدست میشد و نقل محافل بود. شاگردان تاکندی گاه به سرشان میزد تکّهها و تکیهکلامهای او را در روستایشان بازاجرایی کنند؛ امّا نمیگرفت. کسی به درستی نمیدانست تاکندی این مضامین را با چه سُس و افزودنیای میآمیزد که رکیک از آب در نمیآید. بعضیها مدّعی بودند او آنها را در ظرف اخلاص و صداقتش سرریز میکند و جوری با پارو به هم میزندشان که مُستهلَک میشود. بقیّه یکشبه نمیتوانند کار پاکان را قیاس از خود بگیرند و جوکِ خالی را بیضمائم و بسترهایش با لهجهٔ او تقلید کنند و از مردم خنده بگیرند و آب هم از آب تکان نخورد.
شیخ سیروس سنبلآبادی که داماد بزرگ تاکندی و از اوایل دههٔ ۶۰ با او و خانوادهاش حشرونشر داشت و خودش هم حسابی با تکّههای سکسی تاکندی قهقهه میزد، هرگز این موارد را در جلسات عمومی طرح و رسانهای نمیکرد. هر بار صحبتش میشد، ابراز ناکامی میکرد و میگفت: کار ما نیست حرفهای آقاجان را جایی بزنیم.
در جریان انتخابات مجلس خبرگان رهبری که تاکندی از استان قزوین کاندید شد، یک بار شیخ سیروس را در ستاد پدر دیدم که چند نفر از هواداران تاکندی مثل شیخ هادی محمّدی و برادرش اکبر و سیّد چنگیز حسینی و مهندس فلّاح شهرداری و رضا فلّاحامینی (دو عَزَباوغلی) دورش جمع شده بودند و صدای خندهشان ستاد تاکندی در خیابان نادری قزوین را پر کرده بود.
جلو که رفتم، خندهها یکهو فروخورده شد. گفتم: به ما هم بگید بخندیم. چنگیز سریع به شیخ سیروس گفت: نه! نه! نگیها! اگر بگی، آقا رضا فردا رسانهایش میکنه!»
تهوتویش را درآوردم و معلوم شد شیخ سیروس چند ساعت قبل با تاکندی بودند و او در جمع دانشجویان برنامهٔ سخنرانی و پاسخ به سؤالات داشته. آنجا از او پرسیده بودند: ببخشید حضرت آیةالله! شما اصولگرا هستید یا اصلاحطلب؟ گفته بود: «من نه راست میزنم نه چپ. وسط میزنم!»
این تکّهها و تکّههای فجیعتر که حاوی اشارات جنسی بود، هیچ نظر مردم را نسبت به تاکندی تغییر نمیداد. انگار این بشر دریای بزرگی بود و این تکّهها حکمِ گِلولای مختصری را داشت که در آن وسعت بیکرانه مُندَک میشد.
به راحتی نمیشد نظر افرادی را که به او از صمیمِ قلب علاقمند بودند، تغییر داد. کم و بیش شبیه ذهنیّتی بود که مریدان آقای خمینی نسبت به او داشتند. آنها به باوری رسیده بودند که حتّی اگر مخالفان نظام به هزار دلیلِ موجّه ثابت میکردند ایشان برای پیروزی انقلاب به خُدعه متوسّل شده است، میگفتند: بشنوید و باور نکنید! اگر هم چنین باشد، ایشان دلیل و عذری برای کارش داشته است.
در آستانهٔ چهلم تاکندی با «جعفر بخشی بینیاز» از روزنامهنگاران قزوین صحبت میکردم. در خلال صحبتش آنقدر از تاکندی تعریف و دفاع کرد و برآمدگیهای مرا در قیاس با برجستگیهای پدر کوچک نشان داد که عصبانی شدم و گفتم: آقای محترم! شما خبر از مُتعههای پدرم دارید؟
جعفر که انتظار شنیدن این حرف را از من نداشت، بدون اینکه خودش را ببازد و در حالی که شامّهاش به او خبر داد که آقازادهٔ عصبانی هر لحظه ممکن است تکّههای دیگری را از پدر رو کند، برگشت گفت: «ببین رضا! تو اگر آیهٔ قرآن هم نازل کنی دال بر اینکه آیةالله تاکندی پناه بر خدا زبانم لال آدم فاسق و فاجری بوده، ذرّهای از ایمان و ارادتم به ایشان کاسته نمیشود. خیالت تخت!»
خب چنین مریدی اگر از پدرم تکّههای سکسی ناجور هم بشنود، نهتنها آن را منافی عفّت کلام نمیداند که درجا به سادگی و زلالی گوینده حمل میکند. من ماندهام این تکّهٔ معروف که بعضیها با لهجهٔ تاکندی تقلید میکنند را به چه چیزی میتوان حمل کرد؟:
پدر بالای منبر گفته بود: «دعا کنید این نظام سرنگون نشود؛ وگرنه پایههای این منبر را به ما آخوندها اِعمال میکنند!» مردم از فرط خنده با مشت به زانوهایشان زده بودند. تاکندی فیالفور گفته بود: «میخندید؟ ستونهای این مسجد را هم به شما فرو میکنند! خیال کردید!»
باری! اکبر بندهٔ خدا فکر کرده بود عین پسرعمویش تاکندی میتواند همه جا و با هر کس شوخی کند و هیچ محدودیّتی در این خصوص ندارد و اگر هم شوخیش بدون نزاکت بود، برایش مَحمل درست میکنند.
یک بدسلیقگی باعث شد برود خیابان جُردن تهران نه بگذارد نه بردارد به عمویم سرِ سفره بگوید: هُبَت! تو هم به وسط میزنی عین داداشت؟
صاحبخانه هم بلند و رسا جوری که او با گوشهای سنگیناش بشنود، بهش توپیده بود که: مرتیکه! سر سفرهٔ من، روی فرش من نشستهای، داری از غذای من میخوری و خجالت نمیکشی به من توهین میکنی؟ یاللا! بلند شو برو از خانهٔ من بیرون!
تمامی حقوق این سایت محفوظ است.