🌐 وقتی قرار است انبوهِ خبرهای تلخ در این سامانِ رنج دیده محاصره ات کند و رخدادهای زشت حالت را بگیرد ؛ وقتی روزگار عزم اش را جزم کرده که چنگ در گلویت بیندازد و راهِ خوشبختی ات را ببندد ؛ وقتی قرار است از در و دیوار غم ببارد و مردم یک شهر را به ماتم بنشاند ؛ وقتی قرار است درد شبیخون بزند و آرامش ات را بگیرد ؛ فرق چندانی ندارد که مرگ از کدام در وارد شود. از هر دری که بیاید جان می گیرد و زندگی را به سوگ می نشاند.
مرگ این روزها دیگر در نمی زند و کسی را خبردار نمی کند. بی مهابا بر عُمر و جوانی آدمها می تازد و آنان را از روی پله های امید به پایین می کشد و دفتر زندگی شان را بیرحمانه می بندد. مرگ در هیبتی کریه حتی کودکان را هم می بلعد و به زیستِ آنان پایان می دهد. کودکانی که در شباهتی نزدیک با بزرگترهایشان مدنهاست که به هزار بهانه روی شادی را نمی بینند و جز رنج و حسرت نمی یابند. هر چه بر سیمای محزون آنان می نشیند و در صورت های نحیف شان جا خوش می کند ؛ نشان از مرارتِ روزها و شب هایی دارد که انگار به گرفتن جان نشسته اند تا دادن جان.
🌐 عمر دارد مثل باد طی می شود و ما بسیار زودتر از عمر داریم تمام می شویم. ما مدتهاست که گذشته ایم. گذشته ایم از خوشی ها. شادی ها. حتی از خودمان و مانده ایم میان رنج حسرتهایی که جوانی مان را مچاله کرد و ما را میانِ عقده ها جا گذاشت. نرسیدیم به لحظه های ناب. به روزهای خوب. به رخدادهای فرح بخش. نرسیدیم به شکوفایی. به خنده. به امید. ما هیچ گاه به زندگی نرسیدیم. ما نه یک بار که بارها باختیم و باز هم. ما دیر آمدیم. و زود هم رفتیم. بی آن که زندگی کنیم و جوانی مان را به شادی بگذرانیم. در همهمه ی به هم ریخته ی سیاست که هر که قلاب خود را به سفره ی زمانه انداخته تا سهم خود را بردارد ؛ اویی که بی سهم است ماییم. اویی که هیچ ندارد ماییم. اویی که باید در سرمای زمستان در خیابان های خالی شهر از سرما یخ بزند و روی کارتن بمیرد ماییم. اویی که باید به رنج به مرگ بیندیشد ماییم. اویی که باید نباشد ماییم.
🌐 خبر تلخ بود و گزنده. کودکی در مشهد از سرما یخ زد و مرد. کودکانی که باید در گرمای خانه بنشینند و با نوازش پدرها و مهر مادرها کارتن ببینند و در تختخوابی گرم و نرم بخوابند ؛ در برودت سرمایی کشنده در خیابان ؛ در کارتن یخ می زنند و می میرند. کودکانی که باید از برف ها آدم برفی بسازند و شادمانه شال و کلاه بر قامت آدم برفی بپوشانند ؛ بر قامت شان سرما می نشیند و شبانه های آنان را به مرگ پیوند می دهد. رضا کودکی ۱۶ ساله بود. اهل شهر مشهد. محصول جدایی مادر از پدر. آواره. بی پناه. تنها و سرخورده و مایوس. تماشای قاب مرگ برای هر چشمی و هر وجدانی و هر احساسی تلخ است. اما تماشای مرگِ کودکی که از سرما یخ زده و مچاله شده ؛ درد را به استخوان می رساند و هر چه صدا و فریاد در گلو مانده را بلند بیرون می ریزد. این معصومیت یخ زده والله که داغ بر دل می گذارد.
اینجا مجمع الجزایر رنج است. بلاد درد. سرزمین سوگ و ماتم. چطور زیر پتوی گرم به خواب می روند مسوولانی که مردم شان در خیابان از سرما یخ می زنند. چطور در خانه های گرم می نشینند مسوولانی که بی سر پناهی مردم شان را می بینند. چطور با خیالی آسوده روزگار می گذرانند مسوولانی که مردم شان به رنج و فقر و سوگ نشسته اند و روزی ده ها بار آرزوی مرگ دارند.
لعنت و مرگ بر وجدان هایی که خواب اند و خیال بیداری هم ندارند !
🌑 جعفر بخشی بی نیاز ؛وقایع خبری
تمامی حقوق این سایت محفوظ است.