هوا سرد شده و رد سوزی زمستانی از لای هر درزی از هر خانه ای میوزد. سوزی که استخوان سوز است و تمام تن و جان آدمی را می لرزاند.
🌐 کسی به فکر گل ها نیست و باید باور کنیم که باغچه دارد می میرد. این شعر فروغ است. تعابیر عینی آن در این سرمای استخوان سوز بیشتر قابل فهم است. خاصه آن زمانی که سقف ها و اتاق های گرم برای افراد بی پناه خسیس می شوند و هیچ آشیانه ای آنان را به حضور نمی پذیرد. البته به مدد گرم خانه های شهرداری برخی از آنان که خوش شانس اند از مرگ می گریزند و بختِ زندگی پیدا می کنند. اما در مجموع کارتن خواب ها هر شب یک یا چند نفر تلفات را در آمار خود ثبت می کند تا مامورانِ شریفِ گورستان بی کار نمانند.
این روزها فقط سرما و برودت نیست که آدم می کشد. قهر مروت و جوانمردی از قلب ها به مراتب نیشی گزنده تر از سرما دارد. بسیاری شب ها در خانه های خود به زیستِ معمول خود مشغول اند و روزگار می گذرانند. اما کمی آن سوتر میان جوب ها و داخل اتوبوس ها و خانه های متروکه و یا هر جایی که بشود آن را سر پناه نامید ؛ انسانهایی تنها و غریب جا مانده از مهر آدمیان از سوزِ وحشتناک سرما در خود نه یک بار که بارها می میرند و دوباره با دمیدن صبح ؛ جانی نصف و نیمه می گیرند و این بازی همچنان و هر شب ادامه می یابد تا مرگ محترمانه در بزند و در کمال بیرحمی جنازه تحویل بگیرد.
🌐 هوا سرد شده و رد سوزی زمستانی از لای هر درزی از هر خانه ای میوزد. سوزی که استخوان سوز است و تمام تن و جان آدمی را می لرزاند.
همین سرما کافی ست تا ما را به یاد درد نو پدیدی به اسم اتوبوس خوابی بیندازد که خیالش هم خواب از چشم آدم میدزدد و آدمی را دیوانه می کند. البته شاید بارها پیش آمده باشد که هر کدام از ما از فرط خستگی در اتوبوس خوابمان برده و ایستگاه مقصد را حتی رد کرده باشیم. اما وقتی خودِ اتوبوس ایستگاه مقصد باشد ؛ خوابیدن در آن عذاب الیم است.
یک تراژدی غم انگیز و قصه ای رُعب آور. خوابی تلخ. اوقاتی پر رنج و لحظاتی نفس گیر. فرو کاستن زندگی به زنده ماندن. وقتی بدنه اتوبوس به خانه و صندلی هایش به اتاق خواب بدل شود ؛ این جا نه دیگر خانه است نه اتوبوس که خودِ خودِ کابوس است و باید به این فکر کرد که اتوبوس خواب ها چند بار خواب خانه دیده اند بنده گان خدا. حتی نوشیدن یک استکان چای گرم یا یک کاسه آش داغ. با جای خوابی به اندازه ی همین قامت چروکیده از سرما.
🌐 روزگاری نه چندان دور هفت خانه آن طرف تر همسایه ها رد تمام نشانی ها را از هم داشتند. در شادی و غم کنار هم بودند. درد را درمان می کردند و بر زخم هم التیام بودند.
روزگار دستگیری بود و گشایش. حالا اما طبقه ی پایینی از بالایی بی خبر است و اتفاقا تلاش دارد تا هم چنان بی خبر باقی بماند. چون دلیلی برای قدم خیر و کار صواب نمی بیند. اگر هم قدمی هست به صد ها منت برداشته می شود که طرف مقابل را پشیمان کند. روزگارِ مهربانی ها به سر آمده و سوزِ وحشتناک نامردی ها از لای هر درزی به درون می خزد. وقتی مهرِ خانواده گی به گِل نشسته و برادر با برادر و خواهر با خواهر قهرند و میانه های پدر و مادرها از هم پاشیده و عاطفه ها در خانه ها ؛ در کوچه ها و خیابان ها به کُل رنگ باخته ؛ چه انتظاری می توان از مردم داشت که دست از جیب دراز کنند و دستی به خیر بگیرند. ما بازنده گان این جهانِ شلوغیم که یا خیلی زود آمدیم تا تلف شویم و این گونه به رنج بنشینیم یا دیر آمدیم که در حسرت روزگار دیروز بسوزیم. ورنه این سان زندگی کردن را زندگی نیست. که جان کندنِ تدریجی ست.
🌑 جعفر بخشی بی نیاز
تمامی حقوق این سایت محفوظ است.