ما آمادگي داريم، حتي سرمان را براي انقلاب بدهيم.
*حسن شکیب زاده ، پژوهشگر و نویسنده
خاطرات خوب انقلاب، هنوز هم گفتني، شنيدني و خواندني است، به خصوص از زبان مردان و زناني كه در بطن و متن آن بودند، از اين دست خاطره بسيار است كه هنوز در سينه ها محبوس است و اميد كه قبل از خاموشي مكتوب شود تا نسل امروز و فرداها بداند كه بر سر اين ملت انقلابي چه آمده است.
جانباز سيد محمد مهدي شهروش، خاطرات قشنگي را از انقلاب و بعداز آن برايمان تعريف كرد، كه اين يكي از آنهاست:
صبح روز دهم شهريور ماه ۵۷ بود، رفتيم مسجدالنبي، سخنراني كه تمام شد به سمت امامزاده حسين (ع) راهپيمايي آرامي برگزار شد.
حاج آقاي سامت و علماي هيات علميه جلودار بودند، تظاهراتي كه انجام شد راهپيمايان، بخصوص جوانان را اغنا نمي كرد و انتظارات بيش از اينها بود.
امامزاده حسين(ع) كه رسيديم، وقت نماز بود و همه به جماعت ايستادند، نماز كه تمام شد، افراد مسن و پير ترها رفتند، اما جوانها با جلوداري شهيدان: گرامي و چگيني، به سمت خيابان منتظري حركت كرده و از آنجا به سمت خيابان مولوي رفتيم.
رفته رفته بر جمعيت افزوده مي شد، هم شعارها تند و انقلابي تر، به سر كوچه امامزاده سيد محمد كه رسيديم، بعضي از بچه ها براي اظهار نفرت نسبت به رژيم حاكم، به سوي بانك صادرات سنگ پرتاب كردند، در همين حال بزرگترها و جلوداران راهپيمايي به طرف بانك رفته و جلوي آهان ايستادند تا از حمله ي راهپيمايان به بانك جلوگيري شود، بچه ها دوباره حركت كردند، ساعت حدود ۲ يا ۵/۲ بعد از ظهر بود، مردم شعارها را با حرارت بيشتري مي گفتند، به نزديكي هاي كلانتري ۲ رسيديم، من هم وسط جمعيت در حال شعار دادن بودم.
رييس كلانتري و چند تن از ماموران آن كه مسلح هم بودند، جلوي كوچه و به صف ايستاده بودند تا از حمله ي احتمالي به كلانتري جلوگيري شود، خشم و شعارهاي تظاهر كنندگان به اوج خود رسيده بود و شعار مرگ بر شاه با عصبانيت و فرياد بلند مردم تمام فضا را پر كرده بود.
در همين لحظات از سوي تظاهر كنندگان، به سوي مامورها سنگ پرتاب شد كه ماموران هم شتابزده و وحشت زده مردم را به گلوله بستند.
تا يادم مي آيد، اين براي اولين بار بود كه درگيري رودرروي مردم با ماموران شكل مي گرفت و آنها براي اينكه آتش خشم مردم را خاموش كرده و آنها را ترسانده باشند، شروع به تيراندازي كردند كه مردم هم بلافاصله از همه طرف فرار كرده و به داخل كوچه ها و ورودي هاي بازار رفتند.
در همين لحظه من احساس كردم پايم گرم شد، كمي كه جلوتر رفتم، افتادم، اول متوجه نشدم كه چه اتفاقي افتاده است، عده اي هم در حال فرار از روي من مي گذشتند، به خود كه آمدم، داخل پياده رو افتاده بودم و زمين پر از خون بود، اول فكر نمي كردم كه خوني كه بر روي زمين پخش شده است از من باشد.
در يك لحظه احساس كردم پايم مي سوزد، دستم را به طرف زانويم بردم كه ديدم زير زانوي پايم پاره شده و خون از آنجا به بيرون ميزند، خون زيادي كه وارد جوي آب شده و آب را سرخ كرده بود.
پايم آش و لاش آمده بود، نگاه كردم، ديدم جوان ديگري در حدود ۲ متري من به زمين افتاده در حالي كه تيري به شكمش خورده بود، يكي از ماموران كلانتري هم با تفنگ مي زد توي سر او، گفتم: چرا مي زني گناه دارد، او تير خورده؟ در همين لحظه جواني كه افتاده بود، با صداي بلند شهادتين خود را گفت و در دم به شهادت رسيد، او شهيد مصطفي محمدي بود.
فكر مي كنم، حدود ۱۰ تا ۱۵ دقيقه اي همينطور روي زمين افتاده بودم، تمام خيابان و پياده روها پر از كفش و دمپايي، چادر و وسايل مردم بود كه در حال فرار از خود بجاي گذاشته بودند و ماموران نيز مرتب تيراندازي كرده و براي خودشان مانور مي دادند.
مردم همه از كوچه پس كوچه ها و راههاي ورودي به بازار، گريخته بودند، از پاي من همينطور خون بود كه به بيرون مي زد، يك لحظه از خداوند بزرگ و امام هشتم كمك خواستم، مامورين كه خيالشان از رفتن مردم راحت شده بود، به سوي كلانتري رفتند.
در همين لحظه ۲ نفر از تظاهر كنندگان از داخل يكي از راههاي منتهي به علاف بازار به طرف من آمده و مرا كشان كشان با خود بردند، انبوه جمعيت داخل بازار بود و مغازها هم بسته بودند، مرا به روي دست بلند كرده و با شعار اين سند جنايت پهلوي است، به داخل يكي از مغازها بردند، سپس مرا پشت يك موتور سوار قرار داده و از كوچه پس كوچه ها به كوچه ي چراغ برق بردند.
پايم هنوز گرم بود و درد زيادي احساس نمي كردم، مرا داخل يك ماشين پيكان گذاشته و به بيمارستان كوثر (كوروش كبير سابق) بردند، اما به دليل اينكه ماموران جلوي بيمارستان كشيك مي دادند، مرا به داخل بيمارستان نبرده، لذا ماشين به طرف خيابان توحيد رفته و جلوي در منزلي ايستاد.
بلافاصله مرا بغل كرده و گذاشتند وسط اتاق، به طوري كه همه جا را خون فرا گرفت، خواستند پايم را پانسمان كنند، ديدند كار از اين حرف ها گذشته است، ساعت ۵/۳ بعداز ظهر بود، برايم شربت آوردند، گفتم: روزه هستم.
كم كم داشت درد پايم زياد مي شد و ديگر توان تكان خوردن را نداشتم، مرا داخل يك پتو پيچيده و به بيمارستان شهيد رجايي (شاه اسماعيل سابق) بردند، وقتي بيمارستان رسيديم، هنوز به هوش بودم، دوستان و فاميل جمع شده و مي گفتند بايد پايم قطع شود، سر تخت بيمارستان كه افتادم، آمپول بيهوشي را زدند و ديگر هيچ چيز متوجه نشدم.
آن روز به خاطر اينكه ماموران رژيم، متوجه زنده بودن من نشده و ما را از بيمارستان نبرند، پايم را پانسمان كرده و شبانه به بيمارستان جاويد تهران كه يك زايشگاه بود منتقل مي كنند.
چند روزي را با اسم مستعار در بيمارستان فوق بستري بودم كه به دليل نداشتن امكانات جراحي، مرا به بيمارستان شهيد مطهري كه مخصوص سوانح و سوختگي بود منتقل كرده و حدود ۵ روز هم آنجا بستري بودم.
در نهايت دكترها تصميم به قطع پايم گرفتند، تعدادي از مبارزان انقلاب به عيادتم آمده و يه جورايي مي خواستند مرا دلداري بدهند كه از قطع پايم ناراحت و نگران نباشم.
وقتي گفتم: ما آمادگي داريم، حتي سرمان را براي انقلاب بدهيم، مرا به اتاق عمل انتقال و پايم را قطع كردند.
تمامی حقوق این سایت محفوظ است.