دوست و همکاری تماس می گیرد که از ناصر ایزدفر چه خبر؟
همین پیام کوتاه کافی است که قصه را تا آخر بخوانم …
صدای بم و دوست داشتنی اش در ذهنم می پیچد و طنین می اندازد:
دیگر نمی شنوم همکارم چه می گوید! گوشی را که می گذارم روح به پرواز در می آید. روزها را ورق می زنم به گذشته. کوچک و کوچک تر می شوم. جوان و جوان تر ، شکفته و شکوفاتر !
آدم ها ، خطوط چهره و آهنگِ صدایشان ، همچون تصویری متحرک از ذهنم می گذرند. رویدادهای فراوانی در نظرم حال تجلی می کند. گاهی تار ، گاهی روشن! می روم روی صحنه ی سالن هلال احمر در سبزه میدان و علامه ی رفیعی در خیابان طالقانی. بوی خاک صحنه می پیچد در دهلیزهای تو در توی ذهنم و در خاطرم دنبال آدم های فراوانی می گردم. می روم به سالن هلال احمر در سال ۱۳۷۹ وقتی که ناصر عزیز بعد از اجرای نمایش «سوگواره ای بر اژدها»در جلسه ی نقد و بررسی، تائیدم می کند و این نخستین دیدارم با اوست که رفته تا کارشناسی ارشد تئاتر خوانده و بعد از سال ها با کوله باری از تجربه و همنشینی با بزرگان نمایش ایران، به قزوین بازگشته است تا تمام داشته ها را به جوانترها منتقل کند. این مرد، بعد از آن هر سال به عزّت تئاتر قزوین افزود. نمایشگران زیادی تربیت کرد، آثار نمایشی فراوانی با راهنمایی اش تولید و عرضه شد . زمینه ساز حضور قزوین در جشنواره های ملی شد . به واسطه ی نام او، بارها و بارها اسم قزوین در گستره ی ملی بر سر زبان ها افتاد و از همه مهم تر با منش و رفتارش ، درس درست زیستن ، انسان بودن و رستگار شدن را آموخت.
شاید اگر کسی بخواهد فهرستی از کارهای استاد را بگویم، به جز چند اثر به خاطرم نیاید، اما به گواه کسانی که او را میشناسند و به جرأت می گویم که ایزدفر به ما دروغ نگفت، خیرخواه بود و بی دریغ آنچه را که می دانست به دیگران می آموخت. افتاده بود و خاکسار و با رفتارش رسالت معلمی را به نیکوئی انجام داد.
اکنون با وجود اندوهی که دارم و چشم هایی که تَر شده اند، لبخند میهمان لب هایم شده چرا که می دانم عاقبت ناصر ایزدفر به خیر است. چون او همیشه در یاد من هم در هنر نمایش استاد است و هم در هنر درست زیستن ، انسان بودن، شریف بودن و رستگار شدن !
روحش شاد و خانه اش آباد.
تمامی حقوق این سایت محفوظ است.