وقتی از غلامرضا تختی صحبت میکنیم، انگار هالهای غم همهجا را فرامیگیرد. غمی که همهکس و همهچیز را فلج میکند و مثل طعمی تلخ زیر زبان میدود. تختی، با همه قهرمانیها و پهلوانیهایش، روزهای آخر عمر را، در تنهایی، دور از کشتی و بهدوراز مردم سپری کرد و مرگش با همه راز و رمزهایش شد زخمی بر سینه همه ایرانیان؛ چه آنها که با او زندگی کرده بودند و او را میشناختند و چه نسلی که هیچگاه او را روی تشک کشتی ندید، نسلی که فقط شنیده هنگام زلزله بوئینزهرا، یکتنه در خیابانها راه افتاد و کمک جمع کرد، نسلی که بیشتر از یک قهرمان، تختی را بهعنوان یک پهلوان میشناسد.
وقتی علی حاتمی به سراغ پروژه «جهانپهلوان تختی» رفت، خیلیها معتقد بودند که شاهکاری رقم خواهد خورد. حاتمی، در برداشتهای تاریخی استاد بود و خوب میدانست چگونه یک اثر دراماتیک از زندگی یک قهرمان ملی بسازد که در عین وفادار بودن به تاریخ، برداشت شخصی خود را در آن بازتاب دهد. متأسفانه، فیلم حاتمی، ناتمام ماند و شاهکاری که همه منتظرش بودند تبدیل شد به یک فیلم متوسط و فراموششدنی، فیلمی که اصلاً در حد و اندازه تختی نبود.
حالا، بعد از سالها، بهرام توکلی به سراغ تختی و زندگیاش رفته است. توکلی با سینمای منحصربهفرد و شخصیاش، با دانش و سلیقهای که از او میشناسیم، و با امکاناتی که در ساخت این پروژه در اختیار داشت، میتوانست رؤیای علی حاتمی و میلیونها ایرانی را به واقعیت تبدیل کند. اما حیف و دو صد حیف که «غلامرضا تختی» توکلی، هم در مقابل قامت تختی کوچک است و حق مطلب را ادا نمیکند.
«غلامرضا تختی»، یک ایراد اساسی و بزرگ دارد که در تمام طول فیلم و بهویژه در پایانبندی خودنمایی میکند؛ متن ناپختهای که بهشدت از عدم انسجام رنج میبرد. فیلم روایتش را از دو روز قبل از مرگ تختی، زمانی که وصیتنامهاش را تنظیم میکند، شروع میشود و صدای راوی که بعدتر میفهمیم یک گزارشگر ورزشی بوده است، وصیتنامه او را برایمان میخواند. بعد، با یک فلاشبک، به دوران کودکی تختی میرویم. روزهایی که در خانیآباد، در میان حلبیآبادها و گلولای، کودکی میکرده است. در همین سکانس، صورت کودکی که در گودالی پر از گل در حال خفه شدن است را میبینیم که با دست یک زن از آب بیرون کشیده میشود. غلامرضا، وقتی فقط غلامرضا بود، نحیف و لاغر با چشمانی براق در میان صورتی گلی به دوربین، به بیننده و به همه ایرانیانی که او را میبینند خیره میشود.
توکلی از اولین سکانس در دفترخانه، تعقیب تختی تا هتل آتلانتیک و تا پرسه او در دوران کودکی در محلات فقیرنشین، دست از هنرنمایی برنمیدارد و با پلانهایی بهشدت فکر شده، تصاویر بکری به بیننده عرضه میکند. غلامرضا، در مقابل بیماری و نداری پدر، رنج میکشد و از درون خرد میشود و اینها را توکلی فقط با تصاویرش نشان میدهد، با بازنمایی کودکی بالباسهای پاره، چشمانی متعجب و دستانی ضعیف که در مقابل حرف زور کوتاه نمیآید. در همین اول فیلم و با دیدن این سکانسها، امیدوار میشویم که جادوی توکلی قرار است گسترش یابد و «غلامرضا تختی» او، همان فیلمی است که سالها منتظرش بودهایم. اما درست در همینجا، فیلمنامهای که به قلم خود توکلی و با کمک سعید ملکان نوشتهشده، دست و پای فیلمساز را میبندد و فیلم را در نطفه خفه میکند. با یک کات به چند سال آینده میرویم. تختی میخواهد کشتی بگیرد اما هیچچیز نمیداند، در مسجدسلیمان کار میکند و دوست دارد نزد خانوادهاش برگردد و در تنهایی خود دائماً تمرین میکند. ما نمیفهمیم که چه چیزی تختی را تا این حد به کشتی علاقهمند کرده است، در پشت این علاقه چه انگیزهای است که او را وادار میکند، شب و روز تمرین کند و درنهایت، همهچیزی که تا اینجا از زندگی تختی میفهمیم، همان اطلاعاتی است که قبلاً هم داشتهایم، اطلاعاتی که در تمام روزنامههای معتبر، زرد و صفحات اینترنتی در دسترس است و فیلم هیچ نگاه نزدیکتر و شخصیتری به زندگی تختی عرضه نمیکند. با ادامه روایت، این رویکرد ادامه مییابد و طی کردن مراحل ترقی توسط تختی جوان، خلاصه و روزنامه وار، به بیننده عرضه میشود تا برسیم به فینال المپیک سیدنی.
در این مدت، باوجود فیلمنامهای که فقط از روی حوادث میپرد و مانند انشایی بیذوق میماند، تصاویر توکلی، همچنان گیرا و زیبا هستند اما فاقد خاصیت روایی که از همان فیلمنامه نشاءت میگیرد. توکلی با نمایش تصاویر سیاهوسفید، ریتم تند فیلم در ابتدا در مقابل حوادث کشدار و تلخ پایان فیلم، در اجزای دراماتیک قصهاش، سرگذشت تختی را حک میکند، اما درست به همان اندازه که فیلمنامهاش به او اجازه داده است.
فینال المپیک سیدنی، زمانی که تختی با چشمان آسیبدیده کشتی میگیرد و مدال طلا را از آن خود میکند، باز با پرداخت توکلی، مواجه میشویم که این رویداد را تبدیل میکند به نقطه اوج داستانش و شمایل قهرمان گونه تختی را ترسیم میکند. باآنکه در داستان، از رخدادهای سیاسی که زندگی و عقاید تختی را تحت تأثیر قرار داده سخن چندانی به میان نمیآید، اما سکانس قهرمانی تختی و به دنبال آن، سکانس بازگشتش به ایران، بهعنوان تنها پیروزی مردم ایران بعد از کودتای بیست و هشتم مرداد، آنقدر زیبا و قوی پرداختشده که بعید است بتوانید بدون بغض کردن آن را تماشا کنید. با این سکانس است که میفهمید چرا مردم اینقدر تختی را دوست دارند و چرا مردی که اینهمه سال از مرگش میگذرد، تا این حد محبوب باقیمانده است.
فیلمنامه «غلامرضا تختی»، در ادامه روایت باز همچون مانعی در مقابل فیلمساز قرار میگیرد. فیلمنامه سرسری و راحت از روی حوادث شخصی زندگی تختی میگذرد و به مسابقات او میپردازد. مسابقاتی که اخبارش را همه میدانند را جز بهجز به تصویر میکشد اما آنچه در زندگی شخصی تختی در حال روی دادن بوده است را مغفول میگذارد. تختی فیلم، همچون تختی واقعی، کمکم، قامتی خمیده پیدا میکند، خنده را فراموش میکند و به عزلت و تنهایی پناه میبرد و درنهایت، در اتاق شماره بیستوسه هتل آتلانتیک دست به خودکشی میزند.
«غلامرضا تختی»، با فیلمنامهای که نمیتواند یک برهه خاص را به تصویر بکشد، تبدیل میشود به مجموعهای سکانسها و نماهای درخشان و بیبدیل و قصهای ساده و خطی که حتی ازآنچه در ویکیپدیا وجود دارد هم کلیتر است . فیلمنامه توکلی و ملکان، مانند یک ضبط صوت ساکن، فقط نزدیکترین صداهایی را که شنیده پخش میکند، و بینندهای که همه این سالها با مرگ مرموز و تلخ تختی درگیر بوده است را تنها میگذارد. ملکان و توکلی، بهعمد از دخیل کردن قضاوت شخصی خود در مورد سالهای پایانی زندگی تختی و مرگ او دور میمانند و به همین دلیل، فیلم شبیه یک وقایعنگاری محض میشود نه یک فیلمی که سرگذشت تعریف میکند. همین بیطرفی فیلمنامه هم هست که درنهایت بیننده را در بلاتکلیفی نسبت به فیلم نگاه میدارد. در پایان با دیدن خودکشی قهرمان محبوبمان، نمیدانیم باید چه جبههای درباره فیلم داشته باشیم. بیننده در مواجه با این اثر، دوست دارد، شاهد یک قضاوت باشد. دوست دارد فیلمساز به او بگوید، بله تختی خودکشی کرد، به این دلایل، یا خیر تختی کشته شد به استناد این اسناد. این پایان ساده و گزارش گونه، هیچ فرقی با آنچه تاکنون در رسانههای رسمی در مورد تختی گفتهشده ندارد و بعد از پایان فیلم، بیننده بهجز آنکه دوساعتی با تختی خاطره بازی کرده است، چیز بیشتری راجع به او نمیداند و هنوز در همان موضع بلاتکلیفی قبل از تماشای فیلم به سر میبرد. اگر قرار بود فقط با تختی تجدیددیدار میکردیم، بهتر نبود، فیلم روی یک مبارزه خاص و حساس، مثل همان مسابقه سیدنی تمرکز میکرد و همانجا هم قصهاش را خاتمه میداد تا شرافتمندانهتر،خود را از پرداختن به مرگ تختی و اسرار روزهای آخرش دورنگه میداشت؟
تختی، را همه به جوانمردیاش میشناسیم و همانطور که در فیلم هم گفته میشود به نه گفتنش و سر خم نکردن در مقابل قدرت، به جسارتش، و این فیلم زیبا با بی جسارتی و محتاطیاش، با انعطافپذیریاش و با مصلحتاندیشیاش، گرچه ادای دینی به تختی باشد، اما در حد و اندازه او نیست، ما هنوز یک فیلم تختی از این سینما طلبکاریم.
*ساناز رمضانی
تمامی حقوق این سایت محفوظ است.