* آرش شایسته نیا
سال دوم دبیرستان بودم . هنوز چند روزی از بازگشایی مدارس نگذشته بود . من هم مثل همه بچه های کلاس ، در تاب و تب معرفی مکان ” طرح کاد ” به دبیرستان بودم . سال قبل ، دوره کاد را در یک کارگاه درودگری(برادران درودیان مهر ؛ خیابان خیام شمالی طبقه زیرین بانک ملی ) سپری کرده بودم .همان سال مسوول کاد دبیرستان شهید مطهری ( حسن رسولی ) که جهت بازدید به نجاری می آمد ، می گفت : چرا با توجه به علاقه ات در دفتر مجله ای یا چاپ خانه ای مشغول کار نمی شوی ؟ نجاری به درد تو نمی خورد! آن وقت سال تحصیلی ، تغییر مکان جهت ادامه کاد امکان پذیر نبود . چند ماهی ازسال تحصیلی گذشته بود و امکان تغییر مکان وجود نداشت و باید تا سال بعد صبر می کردم .
***
آن روزها فقط ولایت ( که هنوز هفته نامه بود) در قزوین منتشر می شد و کارچاپ آن در تهران انجام می شد . دفترش هم در خیابان خیام شمالی (و در ساختمان پاساژ مرندی ) قرار داشت .
آدرس ولایت را از پشت هفته نامه برداشتم و پرسان پرسان ساختمان مرندی را پیدا کردم . وارد دفتر هفته نامه که شدم مردی با موهای سفید ، چشمان آبی و صورتی تیغ زده ( جناب صبح خیز) پشت یک میز فلزی نشسته بود و سیگارروی لبش با هر پک ، قرمز می شد و دود ، صورتش را گم می کرد . سراغ سردبیر هفته نامه را گرفتم . داشت جواب می داد که پیرمردی ( مرحوم شیخی ) با عینک مشکی کائوچویی وارد اتاق شد و شروع کرد به حرف زدن .همان آقا بدون توجه به حرف های پیرمرد ، اتاق دیگری را نشانم داد و با همان دستی که سیگار لای انگشتانش بود ، اشاره کرد .با لهجه شیرین آذری گفت: بشین تا حاجی بیاد !
چند ده دقیقه ای گذشت . آقایی که زیر بغلش پر از روزنامه (سلام ) و کاغذ بود وارد اتاق شد . کلاهش را از سرش برداشت و با خوش رویی از کارم پرسید . ترسم کم کم ریخت .
چند دقیقه ای که از حرف زدنمان گذشت از کشوی میزش کتابی بدون جلد و ورق ورق شده ( کتاب روزنامه نگاری مرحوم معتمد نژاد) را بیرون کشید . پرسید: امروز چند شنبه است ؟ گفتم : سه شنبه !گفت: از امروز تا ۲ روز وقت داری این کتاب را بخوانی و رو نویسی کنی . دو روز بعد که آمدی ، هم می پرسم و هم باید رونویسی کرده باشی!
پله ها را چند تا یکی پایین می آمدم .صفحه های کتاب را نگاه می کردم و تمام حواسم به این بود که کاغذهای کتاب جابه جا نشوند . کتاب کاغذهای ضخیم و رنگ و رو رفته ای داشت .
هرچه بیش تر می خواندم ، کم تر متوجه محتوای کتاب می شدم . خیلی جاهای کتاب برایم تازگی داشت.برای اولین بار بود که کلمه هایی مثل لید و ارزش های خبری را می خواندم . گزارش نویسی ؛ تیتر ؛ سبک هرم وارونه و…
***
چند دقیقه ای زودتر از موعد به دفتر هفته نامه رسیده بودم . سردبیر گرم خواندن دست نوشته ای بود . گفت: این خبرها را باید ببینم .باید برای تایپ بدهم.
کاغذهای کلاسور را که به هم منگنه کرده بودم روی میزش گذاشتم و نشستم روبرویش . همان طورکه داشت کاغذهای اخبار را می خواند ؛ پرسید: نوشتی ؟چی فهمیدی ؟ بدون این که حرفی بزنم و او منتظر جوابم بماند ؛ ادامه داد : باید توی کار یاد بگیری ! پرسید : مسجد جامع را که بلدی؟ یک مردی دور و بر مسجد پرسه می زند . عموحسن …«حسن مرکلی ». باید بروی و از او حرف بکشی .مصاحبه کنی . بنویسی و بیاری !
جمعه به عصر نرسیده ، سمت مسجد رفتم . دست فروش ها جلوی مسجد بساط کرده بودند . چند نفری هم روی جعبه های چوبی میوه ، سیگار می فروختند . آفتاب پر رمق تر از آفتاب روزهای پاییزی از پشت مسجد به جلوی مسجد می تابید . وارد صحن شدم .چند باری طول و عرض مسجد را نگاه کردم اما خبری از مردی با مشخصاتی که حاجی داده بود ، نبود که نبود . مردی قلد بلند . صورت کشیده و آفتاب سوخته .لاغر !
ازصحن مسجد بیرون زدم و از جوانی که بساط لباس کهنه پهن کرده بود ؛ سراغ مرکلی را گرفتم . گفت : تو یکی از طاقی ها ست . این وقت روز حسن زیر طاقی ها چرت می زند .
راست می گفت : زیر یکی از طاقی ها بود . روی تلی از موکت های خاک گرفته و رنگ و رو رفته ولو شده بود و آفتاب می گرفت. جلو تر می رفتم ؛انگار صدای قدم هایم را شنیده بود .نیم خیز شد ودستمال ابریشمی روی صورتش را برداشت . خودش بود : صورت آفتاب سوخته …موهای بلند…
ترسان ترسان گفتم :عمو حسن سلام ! بدون این که زحمتی به خودش بدهد و جواب سلام رابدهد ، پرسید: موکت میخوای ؟!
گفتم: نه! می خوام با من حرف بزنی . یکه ای خورد . پرسید:گزمه ای یا پاسبان ؟
گفتم: من خبرنگارم . بلند شد و لم داد به موکت ها . از جیب مانتی گل آبی نفتی اش سیگار « زر» ی را بیرون کشید و لای دو لبش گذاشت و کبریت کشید و شروع کرد به حرف زدن .
چند روز بعد نوشته هارا روی میز سردبیر گذاشتم . آقای شکیب زاده که داشت نوشته های روی کاغذ را می خواند ، پرسید : چه روزهایی طرح کاد داری؟
گفتم : دوشنبه ها. گفت: ۸صبح این جا باش .
تمامی حقوق این سایت محفوظ است.