عماد افروغ در ۶۷ سالگي از اين جهان رخت بربست. نمينويسم «دكتر عماد افروغ» چون تا آنجا كه من شناختمش، با اين القاب و عناوين توخالي و بيهوده، سر سازگاري نداشت. آخرين ديدارمان به يك روز باراني اواخر آذر يا اوايل ديماه ۱۴۰۱ برميگردد كه در منزلشان درباره فساد و مبارزه با آن – براي انتشار در روزنامهاي – گفتوگو كرديم. ميدانستم بيمار است و بيشتر از گفتوگو ميخواستم به ديدار استاد بروم. از يادم نميرود، چهار ماه مانده به آخرين روزهاي عمر، در حالي كه بيماري سرطان از او بدني نحيف باقي گذاشته بود، هنوز شور خواندن، نقد كردن و بيمحافظهكاري متداول عموم اصحاب دانشگاه به نقد قدرت سياسي پرداختن، در منش و كلامش جاري بود. اگر چشم ميبستي و جسم بيمارش را نميديدي، صدايش طنين همان افروغ منتقد را داشت.
من در اواخر دهه ۱۳۷۰ شاگرد كلاس جامعهشناسي شهري عماد افروغ بودم و در آنجا با نگاهش به فضا، شهر و نابرابري و علاقهاش به رئاليسم انتقادي آشنا شدم. آنقدر علاقهمند انديشه و انديشمندان رئاليسم انتقادي بود كه زحمت ترجمه كتاب دشوار «روش در علوم اجتماعي: رويكردي رئاليستي» اندرو ساير را بر خود هموار كرد. اين كتاب را بارها خوانده و يك بار تدريس كردهام و ميدانم دشواري ترجمه آن چقدر است، اما افروغ اهل علم بود و از پرداختن به مباحث دشوار فلسفه و فلسفه علوم اجتماعي ابايي نداشت. كوشيده بود اين رويكرد را در رساله دكترياش به كار بگيرد كه با عنوان «فضا و جامعه: فضاي شهري و نابرابري اجتماعي» منتشر شده است. رساله و كتاب نوشتن برايش بازي آكادميك نبود و از اساس براي ارتقا گرفتن يا كتاب چاپ كردن، دست به قلم نميبرد. مساله داشت و به قول پير بورديو، خشمگين بود و اين خشمش را با كار علمي فرومينشاند. كتابها و نوشتههايش، محصول خشم او از وضعيتي بود كه جامعه در آن به سر ميبرد.
افروغ از آندسته آدمهايي بود كه در تنهايي، خشمگينانه فرياد ميشود و همه خشمش به نوشتارهاي ساكتي روي كاغذ تبديل ميشد. شايد به همين دليل بود كه در مقطعي از زندگي، تهران را رها كرد و به خانهاي روستايي در كوهستانهاي جنگلي مازندران پناه برد. اولين گفتوگوي مفصل ما، ۱۴ سال پيش، در تابستان سال ۱۳۸۸، در همان خانه مشرف به زيباييهاي بيانتهاي كوه و درههاي جنگلي لفور مازندران، انجام شد. درباره ايراني سخن گفتيم كه به روزهاي پرالتهاب بعد از انتخابات ۱۳۸۸ رسيده بود. بازنگري در ايدههايش و دلنگرانيهاي بزرگش براي ايران را بعد از ورود به مجلس هفتم و مواجه شدن با واقعيت سياسي بسيار متفاوتتر و سفت و سختتر از آنچه پيشتر ميپنداشت، شروع كرده بود. اما در آن گفتوگوي طولاني، احساس كردم افروغ ديگري متولد شده است. بسيار عميقتر و تندتر درباره مسيرهاي ناخرسندكننده حركت سياست و نظام سياسي هشدار ميداد، صريح بود و عميقا بدبين شده بود. اين نگرش هر روز در او قويتر شد و در سالها و روزهاي پاياني زندگي، با صراحت بيشتر از آن سخن گفت.
عماد افروغ، بسيار و در حوزههاي متعدد نوشته است. او به فلسفه، نهجالبلاغه، ارزيابي انتقادي نهاد علم در ايران، هويت ايراني، حقوق شهروندي، جهاني شدن و سياست روزمره در ايران بعد از انقلاب پرداخته است. آثارش متنوعند و از مباحث دشوار تخصصي درباره رئاليسم انتقادي تا مباحثات سياسي روزمره در رسانههاي مكتوب و تلويزيون را شامل ميشوند. اما به گمانم در پس همه آثار او، يك عشق و علاقه كه هيچگاه از او جدا نشد، نهفته است.
افروغ كتاب «قدرت: نگرشي راديكال» نوشته استيون لوكس، نظريهپرداز سياسي و جامعهشناس انتقادي انگليسي را به فارسي ترجمه كرده بود، اما ترجمه عبارت ناقصي براي كار اوست، او كتاب را از آن خود كرده بود. كتاب كوچك ۱۳۲ صفحهاي مختصري كه در آن لوكس نگاهش به قدرت را در قالب سه بُعد يا وجه قدرت صورتبندي ميكند. قصد ندارم صورتبندي استيون لوكس از قدرت را شرح كنم اما براي درك نگاه عماد افروغ، بايد همين مقدار گفت كه لوكس در آن كتاب نشان ميدهد چگونه قدرت از اشكال مشهود و آشكار، به سمت اشكال پنهانتر حركت ميكند و از زور و اجبار عريان به سمت اغوا و فريب پيش ميرود و آزادي را در بند ميكشد.
به گمان من، نوعي جذبه متقابل ميان عماد افروغ و نگرش راديكال استيون لوكس به قدرت وجود داشت. افروغ و انديشه لوكس درباره قدرت، يكديگر را پيدا كرده بودند. درست به همين دليل بود كه من از لحظهاي كه او را ديدم و در همه ۲۵ سالي كه عماد افروغ را ميشناختم، فراتر و بيشتر از همه آثارش، او را در مسير نقد قدرت ديدم. سرك كشيدنش به فلسفه، نهجالبلاغه، نمايندگي مجلس، كاوش در نابرابريهاي شهري و پرداختن به واكاوي ساختار نظام تصميمگيري و فساد در جمهوري اسلامي، همه بازتاب شيفتگي او به نقد قدرت بود. درست به همين دليل است كه معتقدم اگرچه با فهرست اصولگرايان به مجلس هفتم راه يافت و از آن پس در شمار اصولگرايان به حساب آمد، اما با اصولگرايي سياسي ايران امروز كه شيفته و در چنبره قدرت است، نسبتي نداشت.
افروغ در پژوهش اجتماعي، رويكردي فلسفي و ملهم از رئاليسم انتقادي داشت و از اين منظر با كمّيگرايي رايج جامعهشناسي ايران سازگار نبود؛ در بين جامعهشناسان و سياسيون هم ناسازگار به نظر ميرسيد؛ گاه افرادي از بزرگ و كوچك، تحمل كردنش را سخت مييافتند؛ اخلاقگرا هم بود اما فراتر از همه اينها، ناقد پيگير و خستگيناپذير قدرت بود و ميكوشيد سوءاستفاده از قدرت را آشكار و رسوا كند و در مسير نقد قدرت، آنقدر شجاعت داشت كه آشكارا در مواضع پيشين خودش بازنگري كند. دوست دارم اين نوشته را با ذكر خاطره روزنامهنگاري به نام محيا ساعدي به پايان ببرم. ساعدي از زماني كه جوانتر بوده و از نشستهاي سياستگذاري يك نهاد گزارش تهيه ميكرده، نوشته است؛ نشستهايي كه در آنها پوشش و حجاب او حاضران را ميآزرده است. هر بار ساعدي را از رديفهاي جلوي جمع دورتر ميكردهاند تا جلوي چشم نباشد. ساعدي نوشته «توي يكي از اين جلسهها، عماد افروغ، صدام كرد، منو نشوند جاي خودش و رفت جاي من نشست. از اون به بعد همون رديفهاي جلو برام صندلي گذاشتن.» اين هم وجهي از زيست اخلاقي عماد افروغ بوده است. فكر ميكنم در همين كنش او هم نقد قدرت نهفته است.
افروغ اگرچه به نقد قدرت سياسي آشكار ميپرداخت، اما در اينجا با حاشيهاي كردن زني جوان در ميان اصحاب قدرت، به بهانه پوششش، تاخته و آن را برنتافته بود. روحش شاد، يادش گرامي، نقد قدرتش ماندگار.
دکتر محمد فاضلی/ روزنامه اعتماد /۵۴۶۰
تمامی حقوق این سایت محفوظ است.