«دفعهٔ بعد بلندگوی سیّارتان را با خودتان بیاورید درس که ریضای ما پشت اکو بخواند! مال شما کوچک است راحت توی صندوق عقب جا میشود. مال آقای مَنهجی بوزورگ است!»
خُسروی از زینب میرکمالی پرسید: «ایشون تا حالا برای شما آواز خونده؟» خانمم با لحنی شتابزده از مُواجهشدن با سؤالِ ناگهانی مُجری روی آنتن زندهٔ تلویزیون گفت: «نه!»… دروغ هم نگفت!
در خلال ۱۶ سال که از خوانندگیام میگذشت، نشد با خواندن شعری به آواز، خانه و خانواده را مهمان کرده باشم. سال ۷۵ بود که مُصمّم شدم دورهٔ آموزش آوازخوانی سنّتی را شروع کنم. نزد دو تن از مدّاحانِ ردیفدان قم رفتم و کارم را پیش آنها شروع کردم. پیشرفتم خوب بود و به جاهایی هم رسیدم و یکی از اجراهایم در ارزش جهاد و شهادت از شبکهٔ یک پخش شد… حال در سیمای جمهوری اسلامی مُجری از همسرم که کنار من و سه فرزندم نشسته، میپرسد: «ایشان از این هنرش در خانه هم بهره میبَرد؟» پاسخ منفی است…
شگفتا! مگر میشود برای یک بار هم زیر گوش خانم زمزمهٔ عاشقانهای به آواز سر نداده و پیامِ مهرورزی را از طریق گوشههای مُتنوّع آوازی به او القا نکرده باشم؟…
البتّه مهرم را به طُرق دیگر به او ابراز میکردم؛ امّا در قالب آواز خیر!… در ایجاد لحظات شاد برای خانوادهٔ ۵نفرهام هم تلاشهایی میکردم؛ امّا نه با تصنیفخوانی… چرا؟… دلیلش روشن بود. جسارتاً هدفم از یادگرفتن موسیقی این نبود که حال کسی را خوب کنم که حالا در شهریور ۹۱ «محمّدجعفر خسروی» این انتظار را در برنامهٔ «زنده باد زندگی» در شبکهٔ۲ ایجاد میکند و به رُخمان میکشد…
من اساساً پی تلطیف احساس خود و تزریقِ لحظات فرحبخش از راه موزیک نبودم. اگر پی موسیقی رفتم، انگیزهام راهبُردی بود… انقلاب که سال ۵۷ پیروز شد، صفبندیها شروع شد. ما طرف حق بودیم و باطل در مقابل. اوّلش گمان میرفت تخاصُمات، فیزیکی است و جبههٔ ما برای اینکه از رقیب کم نیاورد، باید مُجهّز به توپ و فشنگ باشد. با گذشت زمان معلوم شد دشمنان اسلام و نظام اسلامی برای رسیدن به اهدافشان از همه چیز بهره میبرند؛ حتّی جاذبههای هنری؛ در رأسش از ظرفیّت نغمه و ملودی و موسیقیهای گوناگون… وقتی از این قصّه خبردار شدیم، ابتدا شانه بالا انداختیم که: «به ما چه؟ بگذار آنها هر چه میخواهند بکنند. کنسرت بگذارند، بزنند، برقصند. دلیل نمیشود رفتار آنها را مُنفعلانه تقلید کنیم. هر غلطی آنها کردند که ما نباید بکنیم. وقت ما بیش از این حرفها ارزش دارد. تازه ما در قزوین سیّد محمود میرسجّادی را داریم که وقتی با آن شور و حرارت در حسینیّهٔ امامزاده حسین دعای کمیل میخوانَد و دلهای مشتاق را میبَرد، خودش جلوهٔ تام و تمامِ نغمه و ملودی است.»… چند سال گذشت و دیدیم این خبرها نیست و از صادق آهنگران، شجریان در نمیآید. چارهای نداریم جز اینکه چشممان به اردوگاه خصم بدسگال باشد تا شیوههایشان را در قالب دینی و انقلابی بازتولید کنیم و اینجوری رویشان را کم کنیم؛ وگرنه قافیه را بهشان میبازیم… به فکر تولیدِ حسامالدّین سراج افتادیم. نمیشد که آنها خوانندهٔ تحریرزنِ موسیقیدان داشته باشیم و ما با چند روضهخوان برویم به مقابلهشان. باید هر چه آنها دارند، ما عِدل و مشابهش را حتی شده از چوب بتراشیم. صبح و شب کارمان شده بود تنظیم رفتارمان بر اساس رفتار دشمن. دیدیم شعر دارند؛ گفتیم پس ما هم داشته باشیم. تا شُعار درست کردند: أُعْلُ هُبَل! بر همان وزن کار کردیم و «أللهُ أعلٰی و أجل» را از آب درآوردیم. کار به جایی رسید که حتّی سبد غذاییمان را بر اساس سبد غذایی منافقین چیدیم! گهگاه راننده و محافظ پدرم در اوایل دههٔ ۶۰ ایشان را دعوت میکرد خانهاش. یک بار سر سفرهاش با غذا کوکاکولا آورد. نوشابه مثل امروز وافر نبود و مال اعیانها بود. شاهد بودم پدرم به علیرضا آذربایجانی اعتراض کرد که این دیگر چیست پول پایش دادهای؟ انتظار داشتم آذربایجانی بگوید: «با غذا میچسبد حاجآقا! میل کنید و کیفش را ببرید! به هضم غذا هم کمک میکند.» امّا برگشت گفت: «منافقها بنوشند ما ننوشیم؟» به زبان تُٰرکی این میشد: «موُنافیقلَر ایچه… بیز ایشمِیَک؟»… یعنی مبنای ما لذّتبردن فردی نیست؛ بلکه پوززَنی است. در ریزِ برنامههایمان باید خودمان را در حال رقابت و مبارزه ببینیم و پیوسته دستمان بر اسلحه و در حال اجرای مکانیسم ماشه باشد. بند نافمان را با جنگ و درگیری و خشونت بستهاند و کجا وقت داریم به این فکر کنیم کدام نوشیدنی مُسهل است؟ کدام یُبس میآورد؟ و کدام حال بهتری به ما میدهد؟… یعنی ضرورت و مصلحت بود که ما را کشید به اینکه حسامالدّین سراج داشته باشیم؛ نه اینکه واقعاً حس کنیم حق داریم به عنوان یک انسان از صدای خوش لذّت ببریم و کیف کنیم… دیدیم با گروه سرود خالی نمیتوانیم حرف برای گفتن داشته باشیم؛ چاره را در این دیدیم که برای حفظ نظام، شیوههای هنری خصم بدسگال را در قالب دینی و انقلابی بازتولید کنیم و اینجوری رویشان را کم کنیم؛ وگرنه قافیه را بهشان میبازیم…
در همان دههٔ ۶۰ که طلبهٔ ۱۹سالهای بودم، دوستان قزوینیام میگفتند: تو هم وارد میدان شو! آنها دلسوزانِ استعداد من بودند که البتّه بیشتر برای انقلاب دلشان میسوخت؛ ولی حسّشان را در پوشش دلسوزی برای من و نبوغ من ابراز میکردند. «بهرام خوئینی» از همانها بود که با تمام وجودش نگران ضربهخوردن از ناحیهٔ دشمن بود. در سال ۶۳ به من گفت: «بچّههای مذهبی عین تو نباید فقط به دروس طلبگی اکتفا کنند و باید بروند همهٔ ارکان را در کشور قبضه کنند و نگذارند بیدینها میداندار باشند و نُطُق بکشند.»… همان سال در کنکور سراسری ثبت نام کردم؛ ولی روز برگزاری آزمون دوبهشک بودم که شرکت کنم یا نه؟ بهرام با اصرار مرا سوار دوچرخهاش کرد و بُرد دوراهی همدان. گفت: «هر جور شده ولو با کامیونهای عبوری میفرستمت بروی در حوزهٔ امتحانی زنجان امتحانت را بدهی. بابات هم اگر ناراضی است، به حرفش اعتنا نکن و برو کنکور را بده! حاج آقا تاکندی حواسش نیست که اگر شماها نباشید، سکولارها میآیند مراکز حسّاس را تسخیر میکنند و انقلاب از دست میرود.»… قشنگ معلوم بود غصّهٔ انقلاب را میخورد نه مرا و خب دو مقولهٔ جدا از هم نیز نبود. میگفت: «خوب میدانم که دانشگاه برای شما جای کوچکی است. شما در حوزه صدبرابر بیشتر باسواد میشوید و پدرت هم که مخالف تحصیلات آکادمیک توست، شاید به همین دلیل است؛ ولی خب ضرورتها را هم باید درنظر گرفت.»… بهرام در آذر ۶۵ در اثر اصابت سهوی گلولهٔ نیروی خودی به قفسهٔ سینه شهید شد. هیچ دشمنی در مرگ او دخیل نبود. رفت؛ امّا دوستان دلسوز دیگری همچنان به من پیشنهاد میدادند که یک لحظه نگاهت را از سنگرهای مقابل برندار. در دههٔ ۷۰ بعضیهایشان به من گفتند: «موسیقی برای شما کار کوچکی است و دونِ شأن یک آدم مذهبی است… همانطور که دخانیات را امام معصوم میگوید ما خودمان را درگیر این چیزها نمیکنیم. بچّهآخوند و طلبهٔ حوزهٔ علمیّهٔ درسخارجخوان هم که نباید برود دنبال دیرامدارام. تازه شما با تسلّط به تلاوت فنّی قرآن خودتان مالک بهترین و دلرُباترین نغمات خوش هستید. وقتی صَد را دارید، نود هم پیش شماست. تازه موسیقی مُطربی و مشکوک حتّی نُه هم نیست. ولی خب شما برای حفظ کیان اسلام و انقلاب بروید همین نُه را یاد بگیرید تا افراد ناباب در این حوزه را بتارانید. وقتی کسی مثل شما با آن سابقه این حرفه را بیاموزد، عین حسامالدّین سراج میتوان مقابل ایرج و گلپا و شجریان عَلَمش کرد. شما فرزندِ حوزه و پسر آقای تاکندی هستید. به کمک شما مشت محکمی به دهان هنرمندان ضدّانقلاب و دینستیز میکوبیم.»… عزمم را جزم کردم برای جمعکردن بین طلبگی و خُنیاگری که میکسِ آسانی نبود. نه جامعه میپذیرفت؛ نه شرع صحّه میگذاشت. با نگاه دین به غنا آشنا بودم و میدانستم امر ممنوعی است. بُردن تار و تنبور به خانهای که پدرم در جوار حرم حضرت معصومه(ع) در قم داشت و سالها با دعا و نماز شب و توسّل آن را آغشته بود، موجب بیبرکتی میشد و عین امشی ملائکه را میتاراند؛ ولی مصلحت نظام از همه چیز بالاتر بود. باید خویشتن را فدا میکردم و برای مقابله با جبههٔ باطل و خوانندگان بیگانه و بیگانهپرست مرتکب هنر میشدم… خودم را ارضا و اقناع کردم و در همان دههٔ ۷۰ رفتم سراغ دو تن از مدّاحان ردیفدان قم تا با دستگاههای موسیقی آشنایم کنند. گزینههای بسیار مناسبی بودند. آنها در پوشش مدّاحی آئینی، عملاً موسیقی تعلیم میدادند؛ ولی بسیار محتاط و دستبهعصا. «احمد احمدی» سیگارکشِ قهّار و ذاکر اهلبیت بود و دانستههایش را راحت در اختیار کسی نمیگذاشت. مدام عنوان میکرد که از عواقب این کار بیم دارد. لذا بعد از گرفتن تعهّداتِ سفت و سخت معلوماتش را به مُشتی شاگرد که از صافی گذشته باشند، منتقل میکرد. جلسات آموزشیاش به حالت نیمهمخفی در زیرزمین چند تن از مُعتمدین به شکل سیّار تشکیل میشد… روز اوّل که رفتم پیشش یک جلد قرآن آورد گذاشت جلوی من. گفت: میدانم طلبه و آیةاللهزادهاید؛ ولی مرا ببخشید. من آدم صریحی هستم و «چاپچاخان» بلد نیستم. واقعاً میترسم که این ابزار بیفتد جسارتاً دست نااهل. زیر هر نوت موسیقی یک شیطان خوابیده و بدکوفتی است. بیزحمت دستتان را بگذارید روی این کتاب مقدّس و قسم بخورید که چیزهایی که در این زیرزمین یاد میگیرید، جز در مسیر اهلبیت بکار نمیبرید و با ساز و ادوات موسیقی هم قاطی نمیکنید.»… خدابیامرز تکلیفش روشن نبود. او مرا یاد پدربزرگم ملّاعلیاصغر تاکندی میانداخت که آخرش نفهمیدم دوستدار چای است یا دشمن خونیاش؟ خب مرد حسابی! چای را با بهبه و کیف تمام مینوشی و بعد با صدای غَرّا و حجیمت میگویی: «ای تُف به قبر پدر کسی که اوّلین بار تخم چای را داخل عصا جاسازی کرد و آورد ایران و همه را مبتلا کرد!»… یا نخور یا اینجوری نگو!… احمدی اسامی دستگاههای موسیقی ایرانی را میبُرد و گوشهبهگوشه شور و سهگاه و همایون و چهارگاه و افشاری را آموزش میداد و در عین حال معتقد بود مقولهای پلید و شیطانی است. نگاه پرهیزآمیز او برای من که طلبهٔ شهریهبگیر حوزه و آشنا با مبانی شریعت بودم و داشتم همین مبانی را پیش آیات عظام میخواندم، بیگانه نبود. نگاه احترازی شرع را در «مکاسب شیخ انصاری» رهگیری کرده بودم که غنا و تغَنّی و ترجیعِ صوت مُطرب قدغن است؛ همچنان که خبر داشتم: تزیین قبر و زراندودکردن مسجد و تذهیب قرآن با طلا پسندیده نیست. در منابع دیده بودم که یک بار هنرمندی نزد امام معصوم(ع) آمد و عرضه داشت: «حرفهٔ من ایجاد نقوش زیبا با قلم و طلا در صفحاتِ قرآن است. با این نقوش، آیات قرآن را دهتا دهتا از هم جدا میکنم. به این جهت که عُشرعُشرِ آیات را نشانگذاری میکنم، به کار من «تَعشیر» (و نه تشعیر) میگویند. امرار معاش من از این طریق است، چه میفرمایید؟»… امام(ع) نه گذاشت، نه برداشت، فرمود: «شغلت را عوض کن!»… راحت!… یعنی فکر نکن این مدل آفرینشهای هنری ما را شگفتزده میکند و دستی به پشتت میزنیم که حبّذا استاد فنّان!… البته اشتباه نشود!… نه که فکر کنی حواسمان به «انّ الله جمیلُ یُحبّ الجمال» نیست… هست… ولی صنمی و نسبتی با جذّابیّتهایی که هوش و حواس بشر را از یاد خدا مشغول و از اصل مطلب منحرف کند، نداریم. ظاهر زیبا و چشمنواز، همان حکایتِ نُه است نسبت به صد. به جای عطفِ توجّه به صورتِ قرآن برو تفسیر بخوان! و در آن هم نمان! بزن برو برای عملکردن! اصل این است… بله! اگر خصمِ بدسگال دارد از نقّاشی و صورتگری برای ترویج افکار باطلش بهره میبرد، ما هم به ناچار و در کمال شرمندگی مرتکبش میشویم و آنوقت فرشچیان را تشویق میکنیم عصر عاشورا بکشد و «حسن روحالأمین» را روی سر میگذاریم؛ ولی در شرایط صلح که پای رقابت با اجانب در میان نیست، خب نقّاشی و مجسّمهسازی مکروه و قدغن است. نروید دنبالش! حرفهٔ دیگری اختیار کنید!… شغل مگر در دنیا قحط است؟…
یکی از علما بر این باور بود که اگر طبق گزارشهای تاریخی: امام معصوم(ع) قرآن را با صوت و لحن خوش تلاوت میفرمود، نه که فکر کنید العیاذُبالله آوازخوانی (به قول #تاکندی: آوازهخوانی!) حکمش عوض شده و حرام محمّد که حرامٌ الی یومالقیامه است، دگرگون گشته. خیر!… پای مصلحت نظام در میان است… لابد آنورتر داشتند عدّهای اراذل و اوباش لهو و لعب و خوشگذرانی میکردند و با موسیقی مُطرب خلقالله بینوا را دور خودشان جمع کرده بودند. خب یک نفر هم باید اینور باشد که با لحن زیبا حواسها را برگرداند سمت خودش و جواب موشک را با موشک بدهد… من #شیخاص یادم میآید سال ۶۶ کنگرهٔ خوشنویسان کشور در یکی از اردوگاههای تفریحی رامسر در کنار دریا برگزار میشد. من با هنرمند ارزشیِ قزوین: «احمد پیلهچی» که هم استاد خطّم بود و هم یکجورهایی مُرادم در چادری مستقر بودیم. شبهنگام بود و هوای مطبوع و دماغپرور شمال کیفورمان کرده بود. پیلهچی داشت با قلم و دوات خطّاطی میکرد و همزمان از ضبط صوتش صدای تلاوت «محمّد بدرالحسین» پخش میشد. یکهو از یکی از چادرهای اطراف صدای آواز بلندی به گوش رسید. یکی از خوشنویسان به گمانم «حسین برادر جواد بختیاری» با صدایی رسا غزلخوانی میکرد. تحریرهایش چکّشی و زلال بود و از همان فاصلهٔ دور گوش را مینواخت. پیلهچی موقع تلاوت بدرحُسین سرش را به اینور و آنور تکان میداد؛ ولی در تحسین آوازی که شنیده میشد، حرکتی نکرد و من هم با آنکه لذّت میبردم، واکنشی نشان ندادم و حتّی خودم را بابت این لذّتبردن سرکوفت میزدم؛ چون آن سالها خیلی روی «خودسازی نفس» مانور داده میشد و این تلقّی در من ایجاد شده بود که هر چیزی که زیباست و با شنیدنش خوشخوشانت میشود، میتواند دامگاه شیطان باشد. با این حال پیلهچی عنان اختیار از کف داد و گفت: «بیانصاف عجب صدای بالای خوبی داره!»… شاید او هم با یک سرکوفت باطنی دستوپنجه نرم میکرد. لذا سریع برگشت گفت: «چرا آنها بخوانند؛ ما نخوانیم؟»… ناگهان در کمال ناباوری شروع کرد با صدای بلند قرآنخواندن!… با همان توان نصفهنیمهاش در عرصهٔ تلاوت سعی کرد صدایش خیلی بُرد داشته باشد. تا آن موقع نشنیده بودم اینقدر داد بزند. خب اگر این کار لازم بود، چرا هیچ بروز نداده بود؟ همین پرسش را از کسانی داشتم که پدرم را در بدترین موقع آیةالله خطاب کردند. آنها فکر میکردند در صدد تخریب پدر هستم و مراتب علمی او را قبول ندارم. میگفتم: دارم! ولی چرا تا حالا حجّةالإسلام بود و یکشبه شد آیةالله؟ نه این بود آیا که میخواستید از «عمید زنجانی» – رقیبش در انتخابات خبرگان – عقب نماند؟ اگر تلاوت قرآن با بانگ بلند چیز خوبیست، چطور اینهمه سال از پیلهچی نشنیده بودم؟ من از سال ۶۲ با او دوست بودم. معلوم بود هدفش آفرینشِ زیبایی نیست. میخواست جواب موشک را با موشک بدهد و موسیقی حرام و مشکوک را دفع و خنثی کند. این یعنی اگر ازخدابیخبران ما را به حال خود بگذارند و کسی آنورتر بساط لهو نگسترده باشد، من مذهبی و ارزشی بیکار نیستم که با تغنّی بخوانم و وقتم را به جای باطن صرفِ ظاهر و فرازوفرود موسیقایی قرآن کنم. بله! اگر جبههٔ باطل دارد با طرب و دستافشانی بازارگرمی میکند، من هم در جبههٔ حق به صوت و لحن خوش توسّل میجویم؛ بلکه چهار تا فُضیلبن عیاض متحوّل شوند. کارم که تمام شد و آنوریها هم خفهخون گرفتند و کاسهکوزههایشان را جمع کردند و رفتند دنبال کاروزندگیشان، باز برمیگردم به خانهٔ اوّل و تغنّی میشود حرام یا دست کم بیهوده و لغو… و اگر طلبه هم باشم که نوعی سیر قهقرایی…
پدرم تاکندی این اواخر که مستبصر شده بود، مرا دعوت میکرد بیا در جمع شاگردان فاضل درس خارج من غزلهای آقای خمینی را با صدای خوش بخوان! حتی یک بار به شیخ حسین احمدی گفت: «دفعهٔ بعد بلندگوی سیّارتان را با خودتان بیاورید درس که ریضای ما پشت اکو بخواند! مال شما کوچک است راحت توی صندوق عقب جا میشود. مال آقای مَنهجی بوزورگ است!» که شاگردان درس زدند زیر خنده. معلوم بود ذهن منحرفشان حرف پدر را حمل به سویهٔ مثبت هیجدهاش کرده است…
این تاکندی قبلاً اینقدر هنردوست نبود. آن اوایل که شنید رفتهام دنبال خوانندگی به شیخ هادی پسرعمویش گفته بود: «از دستبوس روی به پابوس کرده است / خاکش به سر! ترقّی معکوس کرده است! ریضای ما تازه شده عین این کُردهای کاکاوند. شنیدم رفته – بدبخت- آوازه میخواند!» (به خطا آواز را آوازه تلفّظ میکرد)… موسیقی در زمان صلح اگر حرام نباشد، لغو و اگر هنرجویش طلبه باشد، ترقّی معکوس است… آدم ارزشی که نباید به جای باطن به ظاهر بپردازد. بر او فرض است که مشغول معانی و مفاهیم قرآن باشد و آن را هم پُلی برای عملکردن به مفاد کتاب آسمانی قرار دهد… ولی امان از غافلنهادیِ آدمیزاد!… دردا و حسرتا از خلقالله که کار آدم ارزشمدار را سخت میکنند و شیخاصِ آیةاللهزاده و قاری قرآن را هم مجبور میکنند احساس تکلیف کند و برای دفع دشمن از تکنیکهای مشابه آنها بهره ببرد و برود با مرارت بسیار حدود ۶سال وقت صرف کند پیش حاج داوود چاووشی (مدّاح قمی) و از شور تا راستپنجگاه را گوشهبهگوشه بیاموزد… بنابر این او آواز را یاد نگرفته که کیف کند و به خانمش حال دهد؛ آقای خسروی!… تو چطور انتظار داری در خانه برای خانمش تصنیف خوانده باشد؟… او این فن و حرفه را یاد گرفته تا بکوبد سر خصم دون که اگر شما ایرج و گلپا دارید، ما هم سراج داریم. قصدش روکمکنی است.
*رضا شیخ محمدی ، شیخاص / اواخر تیر ۱۴۰۱، قم
تمامی حقوق این سایت محفوظ است.