زنگ زده بودند به یورنا، یورنا شمارهی مرا داده بود. زنگ زدند به موبایلم. گفتم «سلام. در خدمتم.»
گفتند « از مهدکودک واله تماس میگیریم. ما هر سال در هفتهی کتاب، بچههامون رو میبردیم به گردش. امسال با این شرایط نمیتوانیم جایی ببریم. اجازه هست بیاوریمشان به کتابفروشی آموت؟ » آمدم بگویم «در این شرایط کرونا نمیشه. جایمان کوچک است.» که گفتند « گروهبندی کردیم. در پنج شش گروه چند نفره میآوریم.» دیدم جایی برای «نه» گفتن نگذاشتند. گفتم «قدم سر چشم.» گفتند « پس ساعت ۹ صبح سهشنبه میآییم.» سهشنبه را برنامهریزی کردم #دفترنشرآموت نروم و خودم هم بیایم. آرمیتا این روزهای طرح پاییزه کتاب گردندرد گرفته از بس نشسته پای واتساپ و به پیامهای شما دوستان جواب داده. با خجالت گفتم «دخترم! میتونی ساعت ۹ اینجا باشی؟»
آرمیتا بیشتر از ما ارابه چوبی و کتابهای کودک و نوجوان را میشناسد. در واقع تمام قفسهها را مثل کف دستش بلد است. گفت «اگر بتونم بیدار بشم. حتما میام».
و سهشنبه شد و طبق معمول سوار ماشین آقابخشی شدم و به جای اینکه به انقلاب بروم، آمدم مرزداران. هنوز پیاده نشده بودم که تلفن کردند «سلام آقای علیخانی! هرچی زنگ میزنیم کسی در کتابفروشی جواب نمیدهد ».
گفتم «خودم دو قدمی کتابفروشی هستم.»
این تلفن ثابت کتابفروشی شارژی است و صبحها تا بیاید شارژ بشود، هرچی شما زنگ بزنید، صدا نمیآید و نمیرود. زنگ میخورد اما نمیتوانیم جواب بدهیم. رسیدم دیدم یورنا، آب و جارو کرده و آماده بود.
چنددقیقه طول نکشید که خانمها و بچهها آمدند. بیش از آمدنشان برای چیز دیگری خوشحال شده بودم. در ایران، بدقولی و بدعهدی کمکم دارد به یک سنت بدل میشود. وقتی جلسهای قرار است برگزار شود، همیشه نیمساعت دیرتر شروع میشود. قرارها به بهانهی ترافیک و هزار دلیل ناموجهی، به تاخیر میافتد و این گروه، درست راس ساعتی که گفته بودند، آمده بودند.
بچهها آمدند. با رعایت پروتکلهای بهداشتی و فاصله اجتماعی، رفتند سمت ارابه چوبی و کتابها را دیدند.
فکر کرده بودم فقط برای تماشا آمدهاند؛ تجربهاش را داریم. اما گویا مدیریت مهدکودک با خانوادهها هماهنگ کرده بودند و همه دستپر آمده بودند. تک تک بچهها کتابشان را برداشتند و آمدند به صف، خریدند و رفتند.
تا ظهر چهار گروه آمدند و خریدشان را کردند و رفتند.
بیش از خریدشان، چیزهای دیگری را آموختم این وسط. اول نظم مدیریت این مجموعه. بعد همراهی خانوادهها با این مجموعه و قشنگتر از همه، آمدن بچهها در چنین شرایطی به کتابفروشی که تردید ندارم تا ابد یادشان خواهد ماند.
شما اولین بار در چند سالگی به کتابفروشی رفتید؟
تمامی حقوق این سایت محفوظ است.